گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و سوم
.7 (سال چهار صد و هفتاد و هفت)




بيان جنگ ميان فخر الدوله بن جهير و ابن مروان و شرف الدوله‌

پيش از اين بيان كرديم كه فخر الدوله بن جهير باتفاق سپاهيان سلطان بديار بكر عزيمت كرد، همينكه اين سال فرا رسيد، سلطان سپاه ديگري نيز كه امير ارتق ابن اكسب در آن گروه سپاهي بود، گسيل داشت و امر بياري فخر الدوله كرد.
از آن سوي ابن مروان نزد شرف الدوله رفت، و در ازاء تسليم آمد بوي از او طلب ياري كرد و هر يك براي ديگري سوگند (وفاي بعهد) ياد كردند، و چون دشمني ميانشان پيشينه و استحكام داشت، هر كدام آنها تصور ميكرد ديگري دروغگو است. اين دو (پس از سوگند) هم رأي بر جنگيدن با فخر الدوله شدند و هر دو به آمد رفتند.
فخر الدوله هم در آن ناحيت فرود آمده و چون اجتماع آنان را نگريست.
مايل به صلح شد و گفت: ترجيح نميدهم كه بوسيله من بلائي بر اعراب وارد شود.
تركمانها از تصميم او آگاه شدند و شبانه سوار شده و اعراب را احاطه كردند. واقعه در ربيع الاول رخ داد. حركت تركمانها موجب قتال و شدت آن گرديد و اعراب منهزم شدند، در اين واقعه فخر الدوله و ارتق شركت نكرده حاضر نبودند و
ص: 111
تركمانها چادرهاي اعراب و چارپايانشان را بغنيمت ربودند و شرف الدوله بگريخت و خويشتن نگهداشت تا به آبادي بيرون از باروي شهر آمد رسيد، در آنجا فخر الدوله و همراهانش او را محاصره كردند. همينكه شرف الدوله خود را محصور بديد بر خود بترسيد و بامير ارتق مكاتبه كرد و مالي تقديم و تقاضا كرد بر جانش منت گذارده بنحوي كه بتواند از آمد بيرون شود. حفظ طرق و حصار با امير ارتق بود، و چون ارتق شنيد كه شرف الدوله تقديم مال مينمايد، بوي اجازه خروج از آمد داد و او در بيست و يكم ربيع الاول از آمد بيرون شد و قصد رقه نمود و مالي كه وعده كرده بود براي ارتق فرستاد. ابن جهير به ميافارقين رفت. از امراء امير بهاء الدوله منصور بن مزيد و فرزندش سيف الدوله صدقه با وي بودند. در عزيمت ابن جهير به ميافارقين از او جدا شده به عراق بازگشتند، و فخر الدوله به خلاط رفت.
همينكه سپاهيان سلطاني بر چادرهاي اعراب چيره شدند و اموالشان به غنيمت ربودند و زنانشان اسير شدند، سيف الدوله صدقة بن منصور بن مزيد، اموال خود بذل كرد و اسراي بني عقيل و زنان و فرزندانشان را آزاد كرد و همه آنها را از حيث وسائل به بلاد خودشان مجهز نمود و روانه داشت و كاري بزرگ انجام داد و مكرمتي شرافتمندانه در اين باره نمود و شاعران در مدح او سخن بسيار سرودند از جمله محمد بن خليفه سنبسي در قصيده‌اي وي را ستايش كرد. (مولف فاضل ابياتي چند از آن مديحه سرائي آورده كه از ترجمه و نقل آن گذشتيم. م) و نيز بنديجي او را ستود و نيك‌سخن سرود، چنانچه بيم آن نداشتيم كه سخن بدرازا كشد آن ابيات را ميآورديم.

بيان استيلاي عميد الدوله بر موصل‌

چون سلطان آگاه شد كه شرف الدوله بگريخته و درآمد محاصره شده شك در اسارت او نكرد، و عميد الدوله بن جهير را خلعت بداد و با سپاهي انبوه به موصل گسيل داشت و به امراي تركمان نوشت كه طاعت از او بكنند و از امراء آقسنقر،
ص: 112
قسيم الدوله را با وي همراه كرد. قسيم الدوله آقسنقر نياي ملوك ما اصحاب موصل است و هموست كه سلطان بعد از آن حلب را باقطاع باو داد.
امير ارتق قصد (رسيدن بحضور) سلطان كرد، در بين راه و در مصاحبت با عميد الدوله بازگشت عميد الدوله رو بموصل رهسپار گرديد تا بدانجا رسيد، به اهالي شهر پيام فرستاد و آنان را به طاعت سلطان و ترك عصيان مشورت داد و ارشاد كرد مردم شهر، در شهر برويش گشودند و آن را تسليم او كردند.
سلطان شخصا با سپاهيانش رو ببلاد شرف الدوله نهاد كه آنها را تصرف كند در آن اثناء خبر باو رسيد كه برادرش تكش در خراسان، چنانكه ياد خواهيم كرد خروج كرده است. و ملاحظه نمود كه شرف الدوله از محاصره نجات يافته است.
سلطان مؤيد الملك فرزند نظام الملك را نزد شرف الدوله كه در مقابل رحبه اقامت گزيده بود، فرستاد وي عهد و پيمان باو داد و او را نزد سلطان كه در بوازيح بود آورد. و در آخر رجب بود كه سلطان او را خلعت بخشيد. شرف الدوله دارائيش از دست رفته بود و بمنظور تقديم خدمت قرض كرد و براي سلطان اسبهائي عالي بهمراه برد، از جمله اسب خودش «بشار» بود كه اسبي نامور بود و بوسيله آن از معركه نجات يافته و در گير و دار آمد نيز بهمچنين، و اسبي بسيار دونده و اسبهاي ديگر در مسابقه بدان نميرسيدند. سلطان فرمان داد آن را بمسابقه با اسبهاي ديگر گذارند در اين مورد اين اسب از همه اسبان پيشي جست آنچنان كه سلطان از شگفتي كه بوي دست داده بپا بتماشا برخاست.
خليفه نقيب طراد زيني را براي ديدار با شرف الدوله گسيل داشت و او را در موصل ديدار كرد، نيروي شرف الدوله فزوني يافت و سلطان با وي صلح كرد و بر بلادش برقرار داشت، و براي جنگ با برادر خود بخراسان بازگشت.

بيان عصيان تكش بر برادرش سلطان ملكشاه‌

درباره تكش و مصالحه او با سلطان پيش از اين گفتگو داشتيم. اكنون چون
ص: 113
تكش دوري سلطان بديد عصيان‌گري از سر گرفت، ياران و هواخواهانش آميزش و در آميختگي را ترجيح ميدادند، و ترك طاعت برادر را بنظرش خوشايند وانمود ساختند راي آنها بپذيرفت و با آنان همراه شد. و مرو الرود و غيرها را تا دژي كه نزديك به سرخس بود، تصرف كرد. و آن دژ متعلق به مسعود فرزند امير ياخز و بكمال استحكام ساخته شده بود.
در اين سوي ابو الفتوح طوسي يار نظام الملك كه در نيشابور بود، با عميد خراسان ابو علي اتفاق نظر پيدا كردند كه ابو الفتوح نامه‌اي سربسته به مسعود بن يا خز بنويسد. خط ابو الفتح شباهت بسيار بخط نظام الملك داشت و مضمون نامه چنين بود: اين نامه را در روز كذا از ري بتو نوشتم و ما فرداي اين روز رو بتو رهسپار ميشويم، دژ را نگهدار ما در فلان شب بر دشمن تاخته او را در فشار ميگذاريم.
سپس رهنوردي كه باو اطمينان داشتند بخواستند، و ديناري چند از زر ناب بوي دادند و باو گفتند: رو به مسعود برو و هر گاه به فلان محل رسيدي در آنجا اطراق كن و بخواب و اين نامه سربسته و پيچيده شده در پارچه را بميان كمر مخفي كن طلايه‌داران تكش تو را خواهند گرفت، و چيزي بآنها مگو تا اينكه تو را بزنند، اگر زدند و در زدن افراط روا داشتند بگو كه من سلطان را در ري ترك كرده از وي جدا شدم چون اين مأموريت بدرستي انجام دهي بخششي شايسته از ما خواهي داشت.
آن رهنورد همين كار كرد. و ماجرا همچنان كه گفتيم رويداد و او را نزد تكش برده و پيش روي او بزدند چنانكه مشرف بمرگ شد، پس او آن نامه را چنانكه پيچيده شده بود آشكارا كرد و تسليم نمود و آنها را بياگاهند كه او سلطان و نظام الملك را با سپاهيانش در اردوگاه ترك كرد، و اردوگاه سلطاني رو باين نقطه در حركت است همينكه از محتواي نامه آگاه شدند و سخنان آن مرد شنيدند، بيدرنگ از آن نقطه حركت كرده و آنچنان با شتاب دور شدند كه چادرها و چارپايان و ديكها كه بر آتش گذارده بودند. و صبر نكردند آنچه مي‌پختند صرف كنند، بجاي نهاده و به قلعه «ويخ» رفتند و اين فرجي شگفت‌انگيز بود و مسعود از دژ به زير آمد و آنچه در اردوگاه
ص: 114
بود برگرفت و سلطان بعد از سه ماه از گذشت اين رويداد وارد خراسان شد. هر- گاه اين تدبير بكار نميرفت تكش تا دروازه‌هاي ري را غارت كرده بود.
چون سلطان بخراسان رسيد قصد تكش كرد و او را گرفت. و برايش سوگند ياد كرده بود كه آزارش نميكند و از جانب او رنجي باو نخواهد رسيد. يكي از حاضران راي زد كه اين امر به فرزند خود احمد واگذار نمايد و كار او به احمد واگذار شد احمد دستور داد چشم او را ميل كشيده، و ميل كشيدند و زندانيش كردند.

بيان فتح انطاكيه بوسيله سليمان بن قتلمش‌

در اين سال سليمان بن قتلمش، فرمانرواي قونيه و اقصرا و توابع آن از بلاد روم به شام رهسپار گرديد و شهر انطاكيه از سرزمين شام را كه از سال سيصد و پنجاه هشت در دست روميان بود، تصرف كرد.
سبب تصرف شهر بوسيله سليمان اين بود كه «فردوس» رومي حكمران انطاكيه ببلاد روم رفته و شحنه‌اي در شهر برقرار داشته بود، فردوس نسبت به اهالي و سپاهيانش نيز بد كردار بود تا آنجا كه فرزند خويش را هم زنداني كرده بود. در غياب او پسرش و شحنه اتفاق كردند كه شهر را تسليم سليمان بن قتلمش بكنند و باو نامه نوشتند و او را دعوت كردند. سليمان با سيصد سوار و گروه زيادي پياده، بر كشتي سوار و از راه آب بدان صوب روي نهاد. و از كشتي بخشكي پياده و بيرون شد و از راههاي كوهستاني و تنگه‌هاي دشوار گذر كرد، تا بموعد مقرر بدانجا رسيد و نردبانها بر باروي شهر نصب نمود و باتفاق شحنه و همراهانش آن نردبانها نصب و بر باروي شهر بالا رفت و با شحنه اجتماع كرد و در شعبان شهر را گرفت و با اهالي بجنگيد و كرتي پس از كرت ديگر جنگ آوران را منهزم ساخت و بسياري از آنها كشته شدند، سپس بقيه را مورد بخشش قرار داد و دژ معروف به «قيسان» تسليم شد و اموالي بيرون از شمار بگرفت و نسبت به رعايا نيكرفتاري پيشه كرد و عدل و داد ميانشان برقرار داشت و بآنان دستور داد آنچه خراب شده دوباره آباد كنند.
ص: 115
و همراهانش را از فرود آمدن بخانه‌هاي مردم و در آميختن با آنان منع كرد.
چون سليمان انطاكيه را تصرف كرد به سلطان نوشت و مژده (آن فتح) باو داد و اين كار يعني فتح انطاكيه را منسوب باو نمود زيرا خود را وابسته بدان خاندان دانسته و در اطاعت او ميباشد.
ملكشاه از آن مژده خشنودي خود آشكارا كرد و مردم سليمان را تهنيت گفته ستودند، از جمله ابيوردي در قصيده‌اي طولاني زبان بمدح او گشود.
(مؤلف فاضل سه بيت از آن مديحه را نقل كرده كه در ترجمه آن فايدتي متصور نبود. م.)

بيان كشته شدن شرف الدوله و حكومت برادرش ابراهيم‌

پيشتر بيان كرديم كه سليمان بن قتلش شهر انطاكيه را تصرف كرد. چون شهر را متصرف شد، شرف الدوله مسلم بن قريش باو پيام فرستاد و از او آنچه را كه فردوس از مال براي او ميفرستاد مطالبه كرد و به عصيان عليه سلطان او را بترساند.
سليمان بپاسخ او پيام داد:
اما طاعت از سلطان شعار و دثار من است و خطبه و سكه بنام او در بلاد من خوانده و زده ميشود و درباره اين فتح كه خداوند سعادت آن بدست من در اين شهر انجام گرديده و كارسازي كافران نمودم جملگي به سلطان نوشتم و اما مالي كه پيش از اين صاحب انطاكيه براي تو ميفرستاد. او كافر بود و آنچه ميداد جزيه سر خودش و يارانش بود. و من سپاس خداي را مسلمان هستم. و چيزي نميفرستم.
شرف الدوله انطاكيه را مورد غارت قرار داد. سليمان نيز (متقابلا) شهر حلب را غارت كرد مردم شهر از او ديدار كرده شكايت از غارتگري سپاهيانش كردند.
سليمان بآنها گفت:
من بيش از شما از اين كار كراهت دارم و لكن صاحب شما (مقصود شرف الدوله است م.) مرا ناگزير بدان كرد. من عادت به غارت مال مسلمان ندارم و چيزي كه شريعت حرام دانسته نميگيرم. سپس بهمراهانش دستور آنچه گرفته‌اند بآنان
ص: 116
پس بدهند و دادند.
از آن سوي شرف الدوله گروه انبوهي از اعراب و تركمانها گرد خويش جمع آورد. از جمله كسان كه با وي بودند جبق امير تركمان با يارانش بود. و رو به انطاكيه نهاد و آنجا را محاصره كرد. سليمان چون از آن ماجرا آگاه شد، سپاهيان خود گرد آورد و رو بدو نهاد. و هر دو گروه در بيست و چهارم صفر سال چهار صد و هفتاد و هشت در ناحيه‌اي از توابع انطاكيه با هم تلاقي كردند و جنگ ميانشان درگير شد. تركمانهاي جبق گرايش به سليمان پيدا كرده اعراب منهزم شده و شرف الدوله بدنبالشان روي بهزيمت گذارد، و پس از پافشاري در جنگ كشته شد و چهار صد تن از غلامان از جوانان حلب پيش روي او كشته شدند. قتل او به روز جمعه بيست و چهارم صفر سال چهار صد و هفتاد و هشت رويداد. و بيان آن در اينجا براي پي‌گيري رويدادها كه بعضي با برخي ديگر بستگي دارند آورده شد.
شرف الدوله احول (لوچ) بود و از سنديه واقع بر كنار رود عيسي تا ننسبج از سرزمين شام و توابع آن را در تصرف داشت، ديار ربيعه و مضر از سرزمينهاي جزيره و موصل و حلب نيز و آنچه پدر و عم او قرواش داشت از آن او بود. مردي عادل و نيكرفتار بود. امنيت در بلادش عام و ارزاني شمول كلي داشت. و بلاد خود را با سياستي عظيم اداره ميكرد بنحوي كه سوار و سواران از چيزي بيم نداشتند و از جانب او در شهر و روستائي عامل و قاضي و بازرس (خبر رسان) وجود داشت. چنانكه كسي بر كسي تجاوز نميكرد.
همينكه كشته شد بنو عقيل برادرش ابراهيم بن قرواش را كه زنداني بود از زندان بيرون آوردند و زمام امور باو سپردند. وي سالهاي درازي در زندان گذرانده بود بطوريكه وقتي او را از زندان بيرون آوردند نميتوانست روي پاهاي خود راه برود.
چون شرف الدوله كشته شد سليمان بن قتلمش رو بسوي حلب نهاد و در آغاز ربيع الاول سال چهار صد و هفتاد و هشت آنجا را محاصره كرد و تا پنجم ربيع الاخر از همان سال آنجا را در محاصره داشت و طرفي نيست و از آن محل كوچيد و رفت
.
ص: 117

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال، در ماه صفر، ستاره‌اي از سمت مشرق رو به مغرب متلاشي گرديد، حجم آن باندازه حجم ماه و نور آن برابر با نور ماه بود، و حدود يك ساعت تا مسافتي بعيد بكندي سير كرد. و مشابهتي با ساير كواكب نداشت.
در بيست و پنجم رجب اين سال سلطان سنجر بن ملكشاه در شهر سنجار از سرزمين جزيره كه فاصله آن با موصل دو روز راه است، بهنگام فرود آمدن سلطان در آنجا متولد شد و نامش را از احمد گذاردند و اينكه سنجر باو گفته شده، بنام شهري است كه در آنجا بدنيا آمد و مادرش ام ولد بود [ (1)].
در جمادي الاولي در اين سال، شيخ ابو نصر عبد السيد بن محمد بن عبد الواحد بن صباغ فقيه شافعي و صاحب شامل و كامل و كفاية المسائل و تصانيف ديگر، پس از سالها نابينائي بدرود زندگي گفت. مولد او بسال چهار صد بود. قاضي ابو عبد اللّه حسين بن علي بغدادي معروف به ابن بقال هم در اين سال درگذشت. وي از شيوخ اصحاب شافعي. و قضاء باب الازج (در بغداد) با او بود و هنگامي كه حج بر سبيل تجريد منقطع شد وي حج گذارد. اسماعيل بن مسعدة بن اسماعيل ابن احمد بن ابراهيم ابو القاسم اسماعيلي، جرجاني هم در اين سال بدرود زندگي گفت. مولد او به سال چهار صد و چهار و سمت پيشوائي داشت و فقيه شافعي و محدث و اديب و خانه‌اش مجمع دانشمندان بود.
______________________________
[ (1)]- در سلسله انساب بين اعراب شخصيتهائي را كه مادرشان از اعيان دودمان همان شخصيت نباشد «ام ولد» مينامند. م.
ص: 118

478 (سال چهار صد و هفتاد و هشت)

بيان چيره شدن فرنگيان بر شهر طليطله [ (1)]

در اين سال فرنگيان كه خدا لعنت‌شان كند. شهر طليطله از بلاد اندلس را از مسلمين گرفتند و آن از بزرگترين بلاد آن ديار و محكمترين آنها بشمار است.
سبب آن اين بود كه «اذفونش» پادشاه فرنگيان در اندلس شانش نيرو يافته و ملكش بزرگي و سپاهيانش افزون گرديد. چونكه بلاد اندلس، شيرازه وحدتشان گسسته شده و هر شهري را پادشاهي بود و جمله بمانند ملوك الطوائف شده بودند. در اين هنگام بود كه فرنگيان ببلاد آنها طمع ورزيدند و بسياري از مرزهاي آنها را بگرفتند.
اذفونش پيش از آن در خدمت فرمانرواي طليطله القادر باللّه بن مأمون بن يحيي بن ذي النون و آگاه بود از كجا بدان شهر بيايد و راه بملك القادر باللّه چگونه بيايد و اين زمان فرا رسيد، اذفونش سپاهيان خود گرد آورد و رو به شهر طليطله نهاد.
و هفت سال آن شهر را محاصره و آنجا را از القادر بگرفت و نيروئي بر نيروي او افزوده شد.
______________________________
[ (1)]- طليطله شهر «تولد» (Toledo( امروزي است و در 714 ميلادي بدست طارق بن زياد فتح شد. م.
ص: 119
المعتمد علي اللّه ابو عبد اللّه محمد بن عباد بزرگترين ملوك اندلس از مسلمانان بود و بيشتر از بلاد را بمانند قرطبه (كوردو، امروزي. م.) و اشبيليه (سويل امروزي) در تصرف داشت. وي هر سال مالياتي به اذفونش ميداد. همينكه اذفونش طليطله را متصرف گرديد المعتمد ماليات مرسوم را براي او فرستاد. اذفونش آن را نپذيرفت و پس فرستاد و تهديد و وعيد كرد كه بشهر قرطبه ميآيد و آنجا را تصرف ميكند.
مگر اينكه تمام استحكامات كوهستاني را تسليم او كنند و براي مسلمانان فقط دشت و هامون بجاي ماند. رسولي كه حامل اين پيام تهديد آميز بود پانصد سوار رزمجو بهمراه داشت. محمد بن عباد او را فرود آورد و همراهانش را ميان سركردگان سپاه خود تقسيم نمود، سپس بهر يك از آن سركردگان دستور داد كه هر كدام هر چند تن از آن مردان كه نزد او هستند بكشد، و سپس رسول را احضار كرد و او را سخت سيلي بنواخت. چنانكه چشمانش از حدقه بيرون جست و سه تن از آن گروه جان سالم بدر بردند و نزد اذفونش برگشتند و او را از ماجرا آگاه كردند.
او در حال عزيمت به قرطبه بود كه آنجا را محاصره كند. همينكه از آن ماجرا آگاه شد به طليطله بازگشت كه تدارك وسائل حصار نمايد و المعتمد به اشبيليه عزيمت كرد.

بيان چيره شدن ابن جهير برآمد

در محرم اين سال ابن جهير شهر آمد را تصرف نمود.
سبب آن اين بود كه فخر الدوله بن جهير پسر خود زعيم الرؤساء ابو القاسم را همراه با جناح الدوله معروف به مقدم سالار، بسمت آمد گسيل داشته بود و ميخواستند كه تاكستانها و باغهاي آن ناحيه را زيرورو كنند. و بسبب استحكام شهر آمد، طمع تصرف آنرا نداشت. گرسنگي ميان مردم آن ناحيه تعميم يافت و دسترس يافتن بخواربار و مواد غذائي دشوار گرديد و مردم شهر نزديك بهلاكت رسيدند با اين همه در حصار بردباري نموده و اعتنائي نداشتند.
اتفاق چنين رويداد كه چند سپاهي براي انجام حاجتي از باروي شهر بزير
ص: 120
آمدند و سلاحهاي سود را در همان مكان ترك كردند، عده‌اي از عامه مردم بان نقطه بالا رفتند. مردي از اهل شهر بنام ابي الحسن جلو افتاد و سلاج آن سپاهي بپوشيد و بر آن نقطه بپا ايستاد و بنام سلطان (ملكشاه) شعار داد و سايرين هم كه همراه او بودند همان كار را كردند و زعيم الرؤساء را خواستند و نزد آنها رفت و شهر را تسليم او كردند. اهالي شهر اتفاق كردند خانه‌هاي نصاري را غارت كنند. چون از جانب نمايندگان بني مروان در آن شهر بآنان ستم روا ميداشتند و اكثريت‌شان نصاري بودند و از آنان انتقام گرفتند.

بيان تصرف ايضا ميافارقين‌

در ششم جمادي الاخره اين سال فخر الدوله ميافارقين را نيز تصرف كرد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌23 120 بيان تصرف ايضا ميافارقين ..... ص : 120
آنجا را در محاصره داشت. سعد الدوله گوهر آئين نيز با سپاهيان خود بياري او رسيد و در جنگ پافشاري نمودند. قسمتي از باروي شهر سقوط كرد. اهالي چون اين بديدند، بنام ملكشاه شعار دادند و شهر را به فخر الدوله تسليم نمودند و او تمام دارائي بني مروان را پس از چيره شدن بگرفت و براي سلطان فرستاد و زعيم الرؤساء پسرش را هم با آن اموال (بحضرت سلطان) فرستاد و خود او با گوهر آئين ببغداد سرازير شدند. زعيم الرؤساء از بغداد رو باصفهان نهاد و در شوال بآنجا رسيد و آنچه بهمراه داشت به سلطان رساند.

بيان تصرف جزيره ابن عمر

در اين سال فخر الدوله، سپاهي به جزيره ابن عمر گسيل داشت. اين ناحيت نيز از بني مروان بود. خانداني از اهالي آنجا كه بنو دهبان ناميده ميشدند و از اعيان اهالي جزيره بودند، شورش كردند و قصد دروازه كوچكي از دروازه‌هاي شهر كه بآن «باب البوبيه» ميگفتند كه جز پياده كس نميتوانست بدان رسد، نمودند.
علت نتوانستن رسيدن بدان نقطه اين بود كه از بيرون شهر بدانجا بالا رفته و از پنجره‌اي
ص: 121
راه گشوده و آن دروازه را شكستند و سپاه را وارد كرده و آنجا تصرف شد و دولت بني مروان منقرض گرديد. بزرگ است خدا كه ملكش زوال ناپذير است.
گروه بنو دهبان تا اين روز ما (روزگار مؤلف) هنوز هستند. هر وقت كسي براي محاصره جزيره ميآمد آنها از شهر بيرون ميروند و ديگر شوكتي برايشان بجاي نمانده و منزلتي كه كاري انجام بدهند ندارند و بدان حركتي كه كردند تاكنون از آنها مؤاخذه ميشود.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در ربيع الاول اين سال امير لشكريان با سپاهيان مصر به شام رسيدند و شهر دمشق را محاصره كردند. در دمشق تاج الدوله تتش حكمراني ميكرد. و بر او سخت گرفتند و با وي جنگيدند و امير لشكريان بر او پيروز نشد پس به مصر بازگشت.
در اين سال بين اهالي كرخ و ساير محلات بغداد فتنه‌اي رويداد و از نهر الدجاج در باب الاجر و محال نزديك بدان را بآتش كشيدند. وزير ابو شجاع گروهي از سپاهيان را فرستاد و آنها را از ريختن خون و گناهي كه دامنگير فتنه‌جويان ميشود نهي كرد. آن گروه نتوانستند از عهده آنها برآيند و مصيبت بزرگ شد.
در اين سال زلزله سختي در خوزستان و فارس رخ داد. و اشد آن در ارجان بود و خانه‌ها را خراب و خلق بسياري زير آوار هلاك شدند.
در ربيع الاول اين سال بعد از غروب باد سياه و شديدي وزيدن گرفت و رعد و برق زياد رويداد و شنهاي سرخگون و خاك زيادي بر زمين فرود آمد و آتش (رعد و برق) در اطراف آسمان افروخته بود و بيشتر اين واقعه در عراق و موصل رخ داد و درختان خرما و اشجار را بينداخت و با آنها صاعقه‌هاي بسيار همراه بود، چنانكه مردم گمان كردند قيام قيامت رويداده و نيمه شب هوا باز شد.
در ربيع الاخر اين سال امام الحرمين ابو المعالي عبد الملك بن عبد اللّه بن يوسف جويني بدرود زندگي گفت. مولد او بسال چهار صد و هفده بود. و هموست امام
ص: 122
مشهور در فقه و اصول و ديگر دانشها و حديث از ابي محمد جوهري و غيره شنيده بود.
در ذي حجه اين سال محمد بن احمد بن عبد اللّه بن احمد ابن الوليد ابو علي متكلم درگذشت. وي يكي از رؤساي معتزله و پيشواي آنها بود و پنجاه سال در خانه خود به زيست و نميتوانست از گزند و آسيب عامه مردم بغداد از خانه بيرون بيايد.
كلام را از ابي الحسين بصري و عبد الجبار همداني قاضي فرا گرفته بود و از جمله شاگردانش ابن برهانست كه بزرگتر از خود او بود.
در اين سال قاضي ابو الحسن هبة اللّه بن محمد بن سيبي قاضي الحريم در نهر معلي درگذشت. مولد او بسال سيصد و نود و چهار بود. وي با امام المقتدي بامر اللّه بگفتگو مي‌نشست، و پسر خود ابو الفرج عبد الوهاب را در محضر قاضي القضاة بن دامغاني بجانشيني خود گمارد.
در جمادي الاولاي اين سال ابو العز بن صدقة وزير شرف الدوله در بغداد درگذشت. شرف الدوله او را دستگير و در رحبه زنداني كرده بود. وي از آنجا فرار كرد و ببغداد آمد، پس از چهار ماه كه ببغداد رسيده بود درگذشت و مردي با دهش و فروتن بود، و حكومت او را از اخوانش جدا نساخت و تغييري در احوال او روي نداد.
در رجب اين سال قاضي القضاة ابو عبد اللّه دامغاني درگذشت. مولد او بسال سيصد و نود و هشت بود و در چهار صد و نوزده وارد بغداد شد و با قاضي ابا العلاء بن صاعد مصاحبت داشت و در بغداد در مجلس ابي الحسين تدوري حاضر ميشد و منصب قاضي القضاة بعد از او به قاضي ابو بكر بن مظفر بن بكران شامي رسيد وي يكي از بزرگترين اصحاب قاضي ابي الطيب طبري بود.
هم در اين سال عبد الرحمن بن مأمون بن علي، ابو سعد متولي مدرسه نظاميه درگذشت و او از اصحاب قاضي حسين مرو رودي بوده و كتاب ابانه را تمام كرد
.
ص: 123

479 (سال چهار صد و هفتاد و نه)

بيان كشته شدن سليمان بن قتلمش‌

چون سليمان بن قتلمش شرف الدوله مسلم بن قريش را چنانكه بيان كرديم.
كشت. پيامي براي ابن حتيتي عباسي پيشواي مردم حلب فرستاد و از او خواست كه حلب را تسليم او كند.
ابن حتيتي در جواب از وي مهلب خواست تا در اين باره با سلطان ملكشاه مكاتبه كند. ضمنا ابن حتيتي كس نزد تتش فرمانرواي دمشق فرستاد و بوي وعده كرد كه حلب را تسليم او مينمايد. تتش براي گرفتن حلب بدان صوب رهسپار گرديد.
سليمان از اين ماجرا آگاه شد. و با شتاب هر چه تمامتر روي بسوي تتش نهاد و بدون تجهيزات لشكري، سحرگاهان بوي رسيد، تتش از ورود او آگاه نشد مگر وقتي كه باو نزديك رسيده بود، همراهانش را آرايش جنگي بداد.
در اين واقعه امير ارتق بن اكسب با تتش بود، او هميشه در جنگها پيروز شده و جنگي را نديده مگر آنكه در گير و دار آن ظفرياب شده بود. پيش از اين هم حضور او را با ابن جهير در نبرد آمد و آزاد كردن شرف الدوله را از آمد (كه در محاصره بود) ياد كرده‌ايم و چون آن كار را كرد، ترسيد از اينكه ابن جهير عمل او را به سلطان گوشزد كند، پس خدمت او را ترك كرد و به تاج الدوله تتش پيوست و تتش
ص: 124
بيت المقدس را باو واگذار كرد. و در اين جنگ هم در ركاب او بود و شجاعتها بروز داد و اعراب را بجنگ و ستيز تشويق و تحريض كرد. و بالنتيجه همراهان و ياران سليمان بهزيمت رفتند و ليكن خود او در قلب پايداري كرد و چون هزيمت سپاهيانش بديد دشنه‌اي بيرون كشيد و خود را كشت. و گفته شده است كه در گير و دار جنگ كشته و تتش بر سپاهش چيره شد.
در صفر سال گذشته، پيش از اين رويداد، سليمان بن قتلمش، نعش شرف الدوله را در پارچه‌اي به پيچيد و روي استري بحلب فرستاد و از مردم حلب خواست كه تسليم او بشوند.
در صفر اين سال تتش نعش سليمان را در پارچه‌اي به پيچيد و بحلب فرستاد و از مردم آن خواست شهر را تسليم او كنند. ابن حتيتي بپاسخ او گفت كه بايد به سلطان نامه بنويسد و هر چه او امر كرد انجام ميدهد. تتش شهر را محاصره كرد و مردم آن را تنگنا گذاشت.
ابن حتيتي در شهر، هر برجي از برجهاي آن را بمردي از اعيان شهر سپرد كه آن را حفظ كند و برجي را بمردي سپرد كه به ابن رعوي شناخته شده بود و ابن حتيتي با وي سخن بدرشتي گفته او را دچار وحشت كرده بود. اين مرد بسيار زورمند بود و ديد كه مردم در چه تنگنائي واقع شده‌اند. و اين ملاحظه موجب شد كه كس نزد تتش فرستد و او را دعوت نمايد و نا او وعده گذارد كه شبي از اين شبها تتش مردان خود را با طناب به باروي شهر بالا بفرستد، در شب ميعادگاه كه قرار گذاشته بود آمد و مردان خود را بوسيله طناب و نردبان بالا فرستاد و در نتيجه تتش شهر را تصرف كرد. ابن حتيتي به امير ارتق پناهنده شد و وي شفاعت او كرد. و اما دژي كه در آن سالم بن مالك بن بدران ميزيست و حفاظت آن مينمود، پابرجا ماند. سالم پسر عم شرف الدوله مسلم بن قريش بود. و تتش هفده روز آن دژ را در محاصره خود داشت در اين هنگام خبر وصول پيشتازان اردوي سلطان ملكشاه برادرش باو رسيد.
و از آنجا برفت
.
ص: 125

بيان تصرف حلب و غيرها بوسيله سلطان‌

ابن حتيتي چون از تاج الدوله تتش بيمناك شده بود به سلطان ملكشاه نوشت و از او خواست بحلب بيايد و شهر را بوي تسليم نمايد. سلطان ملكشاه در جمادي- الاخره از اصفهان بدان صوب رهسپار گرديد و پيشروان اردوگاه (سلطاني) در عهده امير برسق و بوزان و ديگر امراء گذارده شد و از طريق موصل راه را برگزيد و در رجب بآنجا رسيد، و از موصل حركت كرد و چون بحران رسيد ابن شاطر آنجا را تسليم وي نمود و سلطان حران را به محمد بن شرف الدوله واگذار كرد و از آنجا به رها رفت كه در تصرف روميها بود و رها را محاصره و متصرف گرديد. روميان رها را، چنانكه پيشتر ياد كرديم از ابن عطير خريده بودند. پس از تصرف رها، سلطان به قلعه «جعبر» رفت و يك شبانه روز آن قلعه را در محاصره داشت و تصرفش كرد. و از بني قشير هر كه در آنجا بود بكشت و جعبر را از صاحبش كه شيخي نابينا بود گرفت.
اين پير نابينا را دو پسر بود كه اذيت و آزار از جانب آنها عظيم بود و راهزنيها كرده و بدو پناهنده ميشدند.
سپس سلطان از فرات گذشت و رو بشهر حلب نهاد، در بين راه شهر منبج را تصرف نمود و همينكه به حلب نزديك شد، برادر سلطان تتش از حلب برفت و چنانكه گفته بوديم او حلب را متصرف شده بود تتش از حلب از راه بيابان عزيمت كرد و امير ارتق با وي همراه بود و باو مشورت داد كه سپاه سلطان را احاطه كرده به فشارند و گفت: آنها تازه از راه فرا رسيده‌اند و آنقدر خود و چارپايانشان خسته و كوفته هستند كه نتوانند جلوي ما را بگيرند. و چنانچه اين كار را بكنيم پيروز خواهيم شد.
تتش گفت: «من جاه و منزلت برادر خود را كه در سايه او زيست ميكنم نخواهم شكست زيرا كه شكست و وهن اين كار در درجه اول بمن برميگردد.
تتش بدمشق رفت، سلطان چون به حلب رسيد شهر تسليم او شد. و سالم بن- مالك قلعه را تسليم سلطان كرد و بشرط اينكه قلعه جعبر در عوض باو داده شود. سالم در وهله نخست از تسليم قلعه خودداري كرد.
ص: 126
سلطان دستور داد هر سپاهي فقط يك تير به قلعه پرتاب كند. كثرت تيرهائي كه پرتاب شد، گوئي خورشيد را از ديده‌ها پوشيده داشت، پس به واگذاري قلعه جعبر به سالم سازش بعمل آمد و قلعه به سلطان تسليم شد و سلطان قلعه جعبر باو داد و بدست او و اولاد او باقي بود تا اينكه، چنانكه بسو است خداي بزرگ ياد خواهيم كرد، نور الدين محمود بن زنگي آنجا را گرفت.
امير نصر بن علي بن منقد كناني، حكمران شيزر، كس نزد سلطان فرستاد و در طاعت او بدر آمد و لاذقيه را تسليم سلطان كرد و همچنين كفر طاب و افاميه، سلطان روش مسالمت آميز او بپذيرفت و فسخ عزيمت به رفتن به شيزر كرد و امير نصر را در حكومتش در آن نواحي كه نام برديم استوار داشت.
چون سلطان حلب را تصرف كرد آن را به قسيم اندوله آق سنقر سپرد و او به عمران آنجا قدام و نيك سيرتي پيشه كرد.
و اما ابن حتيتي كه اعتماد به احسان سلطان و نظام الملك نسبت بخود داشت زيرا كه وي آنان را دعوت كرده بود به حلب بيايند.
همينكه سلطان شهر را تصرف كرد، اهالي شهر از سلطان درخواست نمودند آنها را از تحميل ابن حتيتي معاف دارد. سلطان خواست اهالي را پذيرفت و ابن حتيتي را جزء ملازمان خود قرار داد و او را به ديار بكر روانه داشت. در آنجا دچار تهيدستي شد. و در شدت فقر در همانجا درگذشت و فرزندش را هم در انطاكيه، پس از آنكه فرنگيان آنجا را تصرف نمودند، كشتند.

بيان درگذشت بهاء الدوله منصور بن مزيد و حكومت فرزندش صدقه‌

در ربيع الاول اين سال، بهاء الدوله ابو كامل منصور بن دبيس بن علي بن مزيد اسدي حكمران حله و نيل و آباديهاي مجاور آن، درگذشت.
همينكه نظام الملك خبر درگذشت او بشنيد گفت: اجلّ صاحبان دستار
ص: 127
درگذشت. او مردي فاضل بود و در محضر علي بن برهان آموزش ديده و خوانده بود.
و بهوشمندي كه داشت بدرخشيد و از آن (در كسب دانش) استفاده كرد و شعر نيكو ميسرود از جمله گفته‌هاي اوست:
فان انا لم احمل عظيما و لم اقدلهاما و لم اصبر علي فيل معظم
و لم اوجر الجاني و امنع حوزه‌غداة انادي للفخار و انتمي مفاد اين دو بيت بفارسي اينست كه: چنانچه من باري گران بار نكرده و لشكري بزرگ را فرمانده نيستم و بر كاري بزرگ شكيبائي نداشتم (بعوض) جنايتكاري هم به مزدوري نگرفتم كه در فرداي خود ندا بسر بلندي خود در دهم و (كار او را) منسوب بخود نمايم.
در مرثيه يكي از دوستانش كه كنيه‌اش ابو مالك بود سروده است:
فان كان ادري خدننا و نديمناابو مالك فالنائبات تنوب
فكل ابن انثي لا محالة ميت‌و في كل حي للمنون نصيب
و لو ردّ حزن او بكاء لهالك‌بكيناه ما هبت صبا و جنوب مفاد ابيات بالا هم به فارسي چنين است: هر گاه يار و نديم ما ابو مالك بدرود ما نمود مصائب وارد آيد، فرزند هر مادري ناگزير (روزي) مرگ بر او ميتازد و هر (گروه) زنده‌اي از مصائب بهره‌اي دارد. چنانچه غصه و اندوه و يا ريختن اشك آنكه را كه از دست رفته باز ميگرداند. ما تا زماني كه نسيم شمال و جنوب ميوزد بر او ميگريستيم.
همينكه بهاء الدوله درگذشت، خليفه نقيب علويان ابو الغنائم را به تعزيت و تسليت نزد سيف الدوله صدقة بن منصور روانه كرد. سيف الدوله پس از درگذشت پدر نزد سلطان ملكشاه رفت. سلطان او را خلعت بداد و بجاي پدر حكمرانيش بر آنچه داشتند استوار داشت. و شعراء مراثي بسيار در مرگ بهاء الدوله سرودند
.
ص: 128

بيان نبرد زلاقه در اندلس و هزيمت فرنگيان‌

پيش از اين ياد كرديم كه پادشاه فرنگ طليطله را تصرف كرد. و آنچه هم كه المعتمد بن عباد با رسول اذفونش پادشاه كرد و بازگشت المعتمد به اشبيليه را بيان نموديم. همينكه المعتمد به اشبيليه بازگشت و مشايخ قرطبه از آنچه رويداد آگاه شدند و نيروي فرنگيان و ضعف مسلمانان و ياري جستن بعضي از پادشاه فرنگ را از بعض ديگر بديدند، پس گرد هم جمع آمدند و گفتند: بلاد اندلس را فرنگيان بر آن چيره‌گي يافته‌اند و جز اندكي از آن بجاي نمانده است و اگر اين وضع و حال استمرار پيدا كند، خواهيم ديد نصرانيت كما كان بدين (كشور) باز خواهد گشت.
پس از گفتگوئي كه در مجمع خود كردند نزد قاضي عبد اللّه بن محمد بن ادهم رفتند و باو گفتند: مگر نمي‌بيني كه مسلمانان در چه حقارت و ذلتي دچار شده‌اند و پس از آنكه خود جزيه بگير بودند اكنون بايد جزيه بده باشند و ما را رأي و عقيدتي است كه پيشنهاد تو مينمائيم گفت: چه باشد؟ گفتند: به اعراب ساكن در افريقيه مينويسيم، و بذل اموال مينمائيم. هر گاه بما رسيدند هر چه دارائي داريم با آنان قسمت ميكنيم و همگان با هم بعنوان مجاهدين در راه خدا بيرون ميشويم قاضي بانان گفت: ميترسم چون باينجا رسيدند بلاد ما را ويران كنند، چنانكه در افريقيه كردند و فرنگيان را بجاي خود نهاده و از شما شروع ميكنند. (دعوت) مرابطين اصلح باشد و آنان بما نزديكترند.
باو گفتند: پس با امير المسلمين مكاتبه كن و او را ترغيب نما كه بسوي ما گذرد و يكي از سركردگان خود باينجا روانه كند.
در اثنائي كه آنان بگفتگو نشسته بودند المعتمد بن عباد بر آنان وارد شد.
قاضي ابن ادهم آنچه ميانشان گذشته بود براي او بازگو كرد. ابن عباد باو گفت:
تو خود در اين امر رسول من باش. ابن ادهم براي اينكه خود را از هر گونه تهمتي بركنار دارد. از پذيرفتن آن رسالت خودداري كرد.
ص: 129
پس از اصرار المعتمد رو به امير المسلمين «يوسف بن تاشفين» رفت و چون بدو رسيد رسالت خويش انجام داد و او را از ترس و بيم مسلمانان از «اذفونش» آگاه كرد.
در آن هنگام امير المسلمين در سبته بود. و في الحال دستور بعبور سپاهيان خود به اندلس داد و در همان حال كس بمراكش فرستاد كه بقيه سپاهيان كه در آنجا بودند حركت كنند. آنها نيز گروه گروه، دسته‌اي پس از دسته ديگر بيامدند و همينكه تكميل شدند، از دريا گذشتند و رفتند و با المعتمد بن عباد در اشبيليه ملاقات كرده و او نيز بنوبه خود سپاهيانش را گرد آورده بود و از قرطبه سپاهي انبوه بحركت درآمد و بيرون شدند و داوطلبان از ساير بلاد اندلس نيز قصد پيوستن بدانها نمودند.
اين خبرها به اذفونش رسيد، وي سواران خود را گرد آورد و از طليطله حركت كرد، اذفونش نامه‌اي به امير المسلمين نوشت و آن نامه را يكي از ادباي مسلمانان براي اذفونش بقلم آورد و در آن به خشونت سخن گفته بود و از نيرو و تجهيزات جنگي خويش توصيف و نويسنده در اين باره گزافه‌گوئيها كرده بود. امير المسلمين به ابا بكر بن قصيره دستور داد پاسخ آن نامه بنويسد.
ابا بكر نويسنده‌اي چيره دست بود، و جواب نوشت و نيكو پاسخي بنوشت.
همينكه آن را بر امير المسلمين خواند باو گفت: اين نامه طولاني است. نامه اذفونش بياور و در پشت آن پاسخي بنويس كه اصل آن را بپوشاند.
همينكه نامه به اذفونش بازگردانده شد، بر خود بلرزيد و دريافت كه دچار مردمي شده است با عزم و حزم، پس بر استعداد (جنگي) خويش بيفزود، و در خواب ديد مثل اينكه سوار بر فيل است و طبل كوچكي پيش روي دارد و بر آن همي كوبد.
رؤياي خويش را با قسيسان در ميان نهاد. آنها تعبير آن را ندانستند. مرد مسلماني را كه داناي تعبير خواب بود احضار كرد و خوابي كه ديده بود براي او نقل نمود.
آن مرد مسلمان دانا از او خواست كه او را از اين كار معاف دارد و اذفونش نپذيرفت پس آن مرد مسلمان گفت: تعبير اين خواب در كتاب خداي گرامي است و آن گفته
ص: 130
خداي بزرگ است كه گفته است:
(أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ) [ (1)] و در سوره ديگر سخن خداي بزرگ كه گفته است: (فَإِذا نُقِرَ فِي النَّاقُورِ فَذلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسِيرٌ عَلَي الْكافِرِينَ غَيْرُ يَسِيرٍ) [ (2)] و مقتضاي آن هلاك تمام اين سپاهي است كه گرد ميآوري.
همينكه سپاهيانش گرد آمدند، و انبوهي آن نگريست در شگفت شد و آن معبر را بخواند و باو گفت: با اين سپاه خداي محمد صاحب كتاب شما (قرآن) را خواهم ديد. معبر راه خود گرفت و برفت و بيكي از مسلمانان گفت: اين پادشاه و هر كس با او همراهست هلاك خواهد شد و سخن رسول خدا صلّي اللّه عليه و سلّم را از حديث «ثلاث مهلكات» (سه چيز است كه كشنده است) بر زبان راند كه يكي از سه چيز مهلك (در حديث شريف) خود بيني مرد و بزرگ بيني خودش است.
امير المسلمين و المعتمد بن عباد براه خود برفتند تا بسرزميني رسيدند كه بدان «زلاقه» ميگويند و از توابع شهر بطليموس است. اذفونش نيز از راه فرا رسيد و در موضعي فرود آمد كه ميان (هر دو فريق) هيجده ميل فاصله بود. به امير المسلمين گفته شد كه ابن عباد شايد پندپذير نباشد و بدون شما فداكاري نكنند. امير المسلمين كس نزد او فرستاد و دستور داد كه در مقدمه (سپاه) قرار گيرد و او همين كار را كرد، و حركت نمود. اذفونش چادرهاي خود بر كوهستان برپاداشت و المعتمد در دامنه ديگر همان كوهستان اردوگاه خود مستقر نمود. چنانكه ديده ميشد و امير المسلمين در پشت كوه و نزديك به المعتمد. اذفونش گمان كرد سپاهيان مسلمين همين هستند كه مي‌بيند (يعني آنچه در پشت كوه و اردوگاه امير المسلمين بود نميديد).
عده سپاهيان فرنگ پنجاه هزار بود و يقين كردند كه غلبه با آنهاست. اذفونش درباره تعيين وقت پيكار به المعتمد پيام فرستاد و پادشاه قصد او كرد، المعتمد گفت
______________________________
[ (1)] سوره 105 آيه يكم: نديدي كه خداي تو بر اصحاب فيل چه كرد (قرآن مجيد)
[ (2)] سوره 74 آيه شريفه 10- 8 هر گاه (بهنگام قيامت) بر صور (اسرافيل) بدمد آن روزي سخت خواهد بود و كافران را آسايشي نخواهد بود (قرآن كريم)
ص: 131
فردا جمعه است و بعد از آن (بيك روز فاصله) يكشنبه فرا ميرسد، پس تلاقي روز دوشنبه باشد، و ما با خستگي بدينجا رسيده‌ايم، و قرار بر همان شد (يعني روز دوشنبه) اذفونش سحرگاه شب جمعه سوار شد و بامداد روز جمعه به غدر بر لشكريان المعتمد يورش برد و گمان كردند آن چادرها مجموع سپاه مسلمين را در بر گرفته است و جنگ بين آنها رويداد، مسلمانان شكيبائي و پايمردي نموده و مشرف بهزيمت بودند المعتمد، قبلا به امير المسلمين پيام فرستاده او را از آمدن فرنگيان براي جنگ آگاه كرده بود. امير المسلمين گفت: مرا بچادرهاي فرنگيان رهنمون شويد و بدان سوي رهسپار گرديد، همچنان كه فرنگيان با سپاهيان المعتمد درگيري داشتند امير المسلمين بچادرهاي فرنگيان رسيد. آنها را بباد نهب و غارت گرفته و هر كس در آنها بود كشت، و همينكه فرنگيان چنان بديدند خودداري نتوانستند كرد و منهزم شدند و مسلمانان بشمشير آنها را بگرفتند و المعتمد از پشت سر دنبالشان كرد.
امير المسلمين منهزمين را پيش روي خود يافته و شمشير ميانشان بكار انداخته و كسي از آنها نجات پيدا نكرد. و اذفونش با عده كمي نجات يافت و مسلمانان از سرهاي بريده تلهاي بسيار بساختند و بر روي بلنديهاي آن اذان ميگفتند تا اينكه به عضونت رسيده آنها را بسوزاندند.
اين نبرد روز جمعه در دهه اول ماه رمضان سال چهار صد و هفتاد و نه رويداد.
المعتمد زخمهائي بر صورتش وارد شده بود و در آن شجاعت خويش آشكارا نمود و از فرنگيان تنها سيصد سوار به بلاد خود بازگشتند و مسلمانان آنچه را كه فرنگيان از مال و سلاح و چهارپايان و غير ذلك داشتند به غنيمت گرفتند.
ابن عباد به اشبيليه بازگشت، امير المسلمين به جزيرة الخضراء مراجعت نمود و از آب گذشته به سبته عزيمت نمود و از آنجا بمراكش رفت و تا سال آينده در آنجا اقامت گزيد، و آنگاه به اندلس بازگرديد، و المعتمد بن عباد با سپاه خود و عبد اللّه بن بلكين صنهاجي حكمران غرناطه با سپاه خود. با امير المسلمين همه گرد هم جمع آمدند و بحركت درآمده در «لبط» فرود آمدند، و آنجا دژي مستحكم و حصني
ص: 132
حصين و منيع در دست فرنگيان بود، محاصره‌اش كرده و بر شدت حصار افزودند ولي گشودن آن ميسرشان نشد. و پس از مدتي از آن نقطه عزيمت نمودند. در مدت محاصره هيچكس از فرنگان بنابر آنچه كه در سال پيش بر آنها گذشته بود براي جنگ بيرون نشد ابن عباد به اشبيليه برگشت. امير المسلمين به غرناطه كه راه او بود بازگشت و در عزيمت به غزناطه عبد اللّه بن بلكين با وي همراه بود. امير المسلمين نسبت باو غدر كرد و غرناطه را از وي گرفته او را بيرون راند.
در كاخهاي غرناطه آنقدر از اموال و ذخاير بديد كه هيچ پادشاه در اندلس پيش از آن چنان (گنجينه‌اي) نداشت، از جمله چيزها كه در آنجا يافت، تسبيحي بود كه چهار صد قطعه گوهر گرانبها برشته آن كشيده بودند و هر دانه آن بيكصد دينار ارزيابي شد و از گوهرهاي گرانقدر و بزرگ ارزشمند و چيزهاي ديگر از جامگان و سلاح و غيرها، و عبد اللّه و برادرش فرزندان بلكين را گرفته با خود به مراكش برد غرناطه نخستين نقطه‌اي بود كه امير المسلمين يوسف بن تاشفين از بلاد اندلس متصرف شد.
پيش از اين سبب دخول صنهاجه را به اندلس بيان كرده بوديم، و گفته بوديم كه عده‌اي از آنان به افريقيه و نزد المعز بازگشتند. آخرين كسان كه از صنهاجه در آنجا باقيماندند همين عبد اللّه بود كه شهرش را از وي گرفته و خود او به كرانه (دريا) كوچيد.
چون امير المسلمين به مراكش بازگشت، مردم بلادي هم كه هنوز اطاعت او نكرده بودند مانند سوس، و ورغه و قلعه مهدي به اطاعت او درآمدند، علماي اندلس باو گفته بودند كه اطاعت از او وجوب پيدا نميكند مگر اينكه بنام خليفه خطبه خواند و از جانب او فرمان حكمراني بر بلاد برايش برسد. پس او كس نزد خليفه المقتدي بامر اللّه ببغداد فرستاد و از بغداد براي او خلعتها و پرچمها و فرمان فرستاده شد و ملقب به امير المسلمين و ناصر الدين گرديد
.
ص: 133

بيان ورود سلطان به بغداد

در ذي حجه اين سال سلطان ملكشاه پس از فتح حلب و بلاد ديگر شام و جزيره براي اولين بار وارد بغداد شد، و در دار المملكه فرود آمد و فرداي آن روز به حلبه رفت و چوگان بازي كرد و براي خليفه پيشكشيهاي بسيار فرستاد و خليفه هداياي وي پذيرفت. و فردايش نظام الملك تقديم خدمت نسبت به خليفه انجام داد. سلطان و نظام الملك آرامگاه موسي بن جعفر و مزار معروف (مقصود معروف كرخي است م) و احمد بن حنبل و ابي حنيفه و ديگر مزارهاي معروفه را زيارت كردند.
ابن زكرويه واسطي در قصيده‌اي نظام الملك را ستايش كرده، ابيات زير از همان قصيده است.
زرت المشاهد زورة مشهودةارضت مضاجع من بها مدفون
فكانك الغيث استهل بتربهاو كانها بك روضة و معين
نازت قد احك بالثواب و انجحت‌و لك الإله علي النجاح ضمين مفاد ابيات بالا به فارسي چنين است: آرامگاهها را زيارتي كه همگان بديدند كردي و آنان كه در آنجا بخاك سپرده شده بودند راضي شدند، و تو همچو ابر بارنده بر خاك و تربت آنها باريدي كه گوئي تربت آنها رشك مينو گرديد و پيمانه‌ات در ثواب كاميابي يافته و خدا كاميابي تو را ضامن خواهد بود. و اين بنا بگفته مؤلف فاضل قصيده مشهوري است.
نظام الملك از دار الخلافه خواسته شد، كه شبانه بدانجا رود، شامگاهان رفت و همان شب بازگشت.
سلطان و نظام الملك، براي شكار بدشت و هامون بيرون شدند، و در اثناي آن آرامگاههاي امير المؤمنين علي و حسين عليه (عليهما) سلام را زيارت كردند.
سلطان در ورود بدشت، شكار بسيار از آهوان و غيرها كرد و دستور بناي مناره قرون را در سبيعي صادر كرد و به بغداد بازگشت و بر خليفه وارد شد، و خليفه خلعت
ص: 134
سلطاني بر او پوشاند.
همينكه از نزد او بيرون شد، نظام الملك هنوز همچنان بر پاي ايستاده اميران را بخليفه ميشناساند، و چون اميري پيش ميآمد ميگفت: اين بنده، فلان بن فلان و اقطاعش چنان و چنين و تعداد سپاهش چنين و چنانست تا اينكه آخرين امراء آمدند و شناسانده شدند و خليفه كار بلاد و بندگان (خدا) به سلطان بازگذاشت و امر به دادگستري ميانشان كرد. سلطان از خليفه خواست اجازت دهد دست او را ببوسد و خليفه خواست او را نپذيرفت. پس تمنا كرد خاتم (انگشتري) خليفه را ببوسد.
و خليفه خاتم خويش بوي داد و سلطان آن را ببوسيد و بر ديدگان نهاد. و خليفه امر به بازگشت داد و برگشت.
خليفه نظام الملك را نيز خلعت بخشود. نظام الملك وارد مدرسه نظاميه شد و در كتابخانه مدرسه نشسته و كتابهائي را بررسي نمود. و مردم را در مدرسه جزئي از حديث شنواند و بجزئي ديگر املاء كرد. سلطان تا صفر سال چهار صد و هشتاد در بغداد بود و سپس به اصفهان رفت.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در محرم اين سال، بين ساكنان (محله) كرخ و باب البصره فتنه‌اي رويداد و گروهي از آنها در آن بلوا كشته شدند و از جمله كشته‌شدگان قاضي ابو الحسن فرزند قاضي ابي الحسين بن غريق الهاشمي، خطيب بود كه تيري بوي اصابت كرد و از آن تير درگذشت، و چون كشته شد فرزندش شريف ابو تمام كه او هم از خطابه بهره‌اي داشت، جايش را گرفت. در آن هنگام عميد كمال الملك دهستاني در بغداد بود.
با سواران و مردان پياده خويش به «پل كهنه» رفت و مردم كرخ را ياري كرد.
فتنه دوم در شوال ميان آنها رويداد كه اين مرتبه حجاج عليه اهالي كرخ ياوري كرد.
و منهزم شدند و مردم تا «درب اللؤلؤ» گريزان شده و نزديك بود ميان ساكنان كرخ جملگي هلاك شوند كه ابو الحسن بن برغوث علوي بر گروه جوانان سني بيرون شد
ص: 135
و آنها تمناي بخشش او كردند، پس بازگشته و مردم را برگرداند.
در اين سال در نوزدهم حزيران (ماه ششم از ماههاي شمسي رومي- برابر ژوئن و مطابق 27 يا 29 خرداد ماه در ميايد. م.) آب دجله فزوني يافته و دو روز در بغداد باران باريد.
در ربيع الاول اين سال، عميد كمال الملك كس به انبار فرستاد، و آنجا را از بني عقيل گرفته و از دست آنها بيرون شد.
در ربيع الاخر اين سال ساختمان مناره در جامع القصر بپايان رسيد و از آنجا اذان گفته شد.
و در جمادي الاولاي اين سال، شريف ابو القاسم علي بن يعلي الحسيني دبوسي با تجملي عظيم كه از فقيهي چون او مانندش ديده نشده بود وارد بغداد شد، و در مدرسه نظاميه بعد از ابي سعد متولي به مدرسي مرتبت يافت.
در اين سال سلطان امر كرد، در اقطاع خليفه در نهر برازي از راه خراسان افزوده و از معامله بغداد ده هزار دينار بخليفه داده شود.
در اين سال سلطان ملكشاه شهر رحبه و توابع آن و حران و سروج و رقه و خابور را به محمد بن شرف الدوله مسلم به اقطاع بداد و زليخا خاتون خواهر خويش را بوي به زني داد. محمد تمام آن بلاد را باستثناي «حران» تحويل گرفت. در حران محمد بن شاطر حكومت ميكرد و از تسليم آن به محمد بن شرف الدوله مسلم خودداري كرد ولي همينكه سلطان به شام رسيد ابن شاطر از آنجا فرود آمد و سلطان حران را تسليم محمد بن شرف الدوله كرد.
در اين سال در بغداد دو صاعقه پديد آمد، يكي از آنها دو اسطوانه را بشكست و پنبه‌اي كه در صندوقها بود بسوزاند و صندوقها نسوختند و صاعقه ديگر دو تن را كشت.
در اين سال زلزله در عراق و جزيره و شام و بسياري از بلاد رويداد و بلاد زيادي را ويران كرد و مردم مساكن خود را ترك كرده و رو به صحراء نهادند و چون زلزله آرام گرفت برگشتند.
ص: 136
در اين سال فخر الدوله بن جهير (از حكومت) دياربكر عزل شد و سلطان آنجا را به عميد ابي علي بلخي سپرد و او را عامل خود در آنجا برقرار نمود.
در اين سال نام خليفه مصر (از خطبه) در حرمين شريفين انداخته شد و بجاي او نام خليفه المقتدي بأمر اللّه قرار داده شد.
در اين سال سلطان عوارض واردات (گمرك) و پروانه ورود (كالا) بعراق را ملغي كرد.
در اين سال تميم بن معز بن باديس فرمانرواي افريقيه، دو شهر قابس و سفافس را در آن واحد محاصره كرده و سپاهيان بر آن دو شهر پراكند.
در ربيع الاول اين سال شيخ الشيوخ ابو سعد صوفي نيشابوري درگذشت و او كسي است كه رباط (آبادي) بر نهر المعلي بساخت و موقوفات آنرا ساختمان نمود.
و آن رباط شيخ الشيوخ است كه اكنون (زمان مؤلف) پابرجاست و موقوفات مدرسه نظاميه را ساختمان نمود، و مردي با همتي بلند بود و درباره كسيكه بوي پناهنده ميشد بسيار متعصب بود و مزار معروف كرخي را پس از آتش‌سوزي آن نوسازي كرد، و جايگاهي بزرگ در پيشگاه سلطان داشت و ميگفت: سپاس خداي را كه سرابي سعد را از خرقه‌اي بيرون آورد. اگر از قبائي بيرون ميآمد همگي هلاك ميشديم! در اين سال ابو علي محمد بن احمد شيرازي بصري بدرود زندگي گفت وي مردي نيك‌انديش و خيرّ و حافظ قرآن با مالي فراوان بود. و او آخرين كس است كه سنن ابي داود سجستاني را از ابي عمر هاشمي روايت همي كرد.
در اين سال شريف ابو نصر زينبي عباسي، نقيب هاشميان درگذشت. وي محدثي مشهور با اسناد عالي بود
.
ص: 137

480 (سال چهار صد و هشتاد)

بيان زفاف دختر سلطان براي خليفه‌

در محرم جهاز دختر سلطان ملكشاه به دار الخلافه نقل گرديد. يكصد و سي شتر كه با ديباي رومي بگونه مجلل پوشانده شده بودند، حامل اين جهيزيه بودند بيشتر محمولات زر و سيم بود، بعلاوه سه عماري بر آنها، و هفتاد و چهار استر، مجلل بانواع ديباهاي شاهانه كه زنگوله‌ها و گردن بندهاي آنها از زر و سيم بود حامل بخش ديگر اين جهيزيه بودند و بر شش استر دوازده صندوق بار بود كه محتوي آنها از جواهر و زيور آلات كه بحساب نميآمد. و پيشاپيش استران سي و سه رأس اسب عالي با زينهاي طلا و مرصع بجواهر و گهواره‌اي بزرگ و زرنگار روان بودند.
در پيشاپيش موكب اين جهاز سعد الدوله گوهر آئين و امير برسق و غيرهما حركت ميكردند. اهالي نهر معلي بر اين موكب دينارها و جامه‌ها نثار همي كردند.
سلطان از بغداد براي شكار بيرون رفته بود.
خليفه وزير خود ابا شجاع را بخدمت تركان خاتون همسر سلطان فرستاد.
در پيشاپيش وي سيصد موكب و بمانند آن مشعلها حركت ميكرد و در حريم (دار الخلافه) دكه‌اي نبود كه يك يا دو شمع يا بيشتر روشن نكرده باشد (دكه‌ها چراغاني كرده بودند. م)
ص: 138
خليفه با ظفر خادم خويش محفه (هودجي) اي كه در زيبائي بمانند آن ديده نشده بود، فرستاده بود. و وزير به تركان خاتون گفت: آقا و سرور ما امير المؤمنين ميگويد: «ان اللّه يأمركم ان تؤدوا الأمانات الي اصلها» (خداوند بشما امر ميكند كه امانات را به خداوندانش باز پس دهيد- قرآن كريم. م.) و اجازت دادند كه وديعت بخانه‌اش نقل گردد. تركان خاتون بپاسخ گفت: سمعا و طاعة. و نظام الملك و اعيان دولت سلطان كه فروتر از وي بودند حاضر شدند و هر يك از آنها شمعي و مشاعل بسيار بهمراه داشت. زنان سركردگان بزرگ و فروتر از آنان، هر كدام جداگانه در گروه خود و با تجملات ويژه خويش بيامدند آنها شمعها و مشعلها كه جملگي آنها را سواران با خود حمل ميكردند در حركت بودند.
سپس خاتون دختر سلطان پس از همه آنها در محفه (هودجي) بس مجلل كه زر و جواهر بيشتر از هر چيز در آن (بچشم ميخورد) بيامد و محفه او را دويست كنيز از كنيزان ترك با مركبهاي شگفتي‌انگيز خويش احاطه كرده بودند و بدين ترتيب بدار الخلافه رهسپار شدند. شبي مشهود و همانند آن در بغداد ديده نشده بود.
فرداي آن شب خليفه امراي سلطان بر سماط خويش (خوان مهماني) كه بدستور او ترتيب داده شده بود بخواند. آورده‌اند كه در آن مهماني چهل هزار من شكر مصرف شده بود و بهر كدام از آنان و بهر كس كه نامش در زمره مهمانان آمده بود.
خلعت بخشود. و خلعتها براي خاتون همسر سلطان و تمام خواتين فرستاد. بعد از آن بود كه سلطان از شكار برگشت.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال سلطان از تركان خاتون پسري پيدا كرد و نامش محمود گذارد و او همانست كه بعدها خطبه ملك بنامش خوانده شد.
در اين سال سلطان ملكشاه شهر حلب و قلعه آن به مملوك خويش «آقسنقر» بداد. و او در آنجا حكومت كرد و عدل و داد و نيك‌رفتاري آشكارا ساخت. وي
ص: 139
شوي داد و اي (مقصود دايه است م.) سلطان ملكشاه بود كه سلطان را در آغوش خود پرورده بود و در سال چهار صد و هشتاد و چهار دادوا در حلب بدرود زندگي گفت.
در اين سال دو مسابقه دهنده يكي از آنها فضلي براي سلطان و ديگري مرعوشي براي امير قماج بمسابقه پرداخته آنكه از سلطان بود مسابقه را ربود. ذكر فضلي و مرعوشي در ايام معز الدوله بن بويه كرده بوديم.
در اين سال سلطان پسر خود ابا شجاع احمد را بولايت عهدي منصوب داشت و لقب ملك الملوك (شاه شاهان) و عضد الدوله و تاج المله و پشتيبان خليفه بوي اعطاء كرد. و بعد از حركت از بغداد كس نزد خليفه فرستاد و خواست كه بنام وي در بغداد خطبه بخوانند، در شعبان بنام وليعهد سلطان خطبه خوانده شد و بر خطيبان زر نثار كردند.
در شعبان اين سال سعد الدوله گوهر آئين براي جنگ با مهذب الدوله بن ابي الخير حكمران بطايح به واسط عزيمت كرد و چون بغداد را ترك گفت، فتنه در آنجا گسترش پيدا كرد.
در ذي قعده اين سال، دختر سلطان براي خليفه پسري زائيد كه نامش را جعفر و كنيه‌اش را ابا الفضل گذارد. و شهر بغداد آرايش شد.
در اين سال عميد كمال الملك ابو الفتوح دهستاني، عميد عران شهر هيت به صلح بگرفت و بدانجا رفت و در ذي قعده از آنجا بازگشت.
در اين سال فتنه ميان ساكنان و محلات ديگر (بغداد) رويداد و گروه زيادي مردم درگير و دار آن كشته شدند.
در اين سال خورشيد بتمامي بگرفت و كسوف كلي پديد گرديد.
در اين سال امير ابو منصور قتلغ امير الحاج درگذشت. او دوازده سال امير الحاج بود و با اعراب چندين نبرد داشته و از او ميترسيدند و همينكه درگذشت، نظام الملك گفت: امروز هزار مرد درگذشت و امارت حاج به نجم الدوله خمارتكين واگذار شد.
ص: 140
در جمادي الاولاي اين سال اسماعيل بن عبد اللّه بن موسي بن سعد ابو القاسم ساوي (ساوه‌اي) درگذشت. وي از ابي سعيد صيرفي و غيره حديث بسيار شنيده و مردم نقل قول از او همي نمودند و مردي ثقه بود.
و همچنين طاهر ابن الحسين ابو الوفاء بندينشي همداني در اين سال درگذشت او سخنور و اديب بود و مدح ميگفت نه براي دنيا. و با دو قصيده نظام الملك را مدح گفته كه هر قصيده زياده بر چهل بيت است. يكي از آنها حروفش اصلا نقطه ندارد و ديگري تمام حروفش منقوط است.
در اين سال فاطمه دختر علي مؤدب، معروف به بنت الاقرع درگذشت. او نويسنده بود و خط او از بهترين خطها بر اسلوب ابن بواب بوده و حديث شنيده و حديث از او شنيده شده است.
در ذي قعده اين سال غرس النعمه ابو الحسن محمد بن صابي صاحب تاريخ درگذشت و مالي فراوان از وي آشكارا شد. و نيك‌انديش و صدقه ده بود
.
ص: 141

481 (سال چهار صد و هشتاد و يك)

بيان فتنه در بغداد

در صفر اين سال اهالي باب البصره شروع به ساختمان پل جديدي كردند. و آجر را براي كار بنا در طبقهاي زرنگار و سيم‌اندود با طبل و كوس بپاي كار نقل ميكردند. اهالي محلات گرد آنها جمع شده و اهالي باب الازج در جمعي بيرون از شمار در آن اجتماع گرد آمده بودند.
اتفاق چنين روي داد كه گوهر آئين در زورق ويژه خود در دجله سير ميكرد و يارانش در كناره دجله حركت ميكردند. اهالي باب الازج بالاي سر زني كه در كنار دجله بود و از سبوي خود بمردم آب ميداد، ايستادند، و بنا به عادتي كه داشتند بآن زن هجوم آورده سبوهاي او را شكستند و ميگفتند: آب سبيل (رايگان) است. آن زن چون سعد الدوله گوهر آئين را بديد كه با زورق خويش عبور ميكند، طلب ياري از وي كرد، و او به ياران خويش امر كرد مهاجمين را از آن دور كنند.
تركها مهاجمان را بباد تازيانه‌هاي خود گرفته، عامه شمشيرها از غلاف بيرون آوردند و چهره اسب سليمان حاجب سعد الدوله را كه از اخص ياران وي زدند و سليمان از اسب بزير افتاد. گوهر آئين خشمناك از زورق بيرون آمده و پياده بآنها حمله‌ور شد، يكي از مهاجمان ضربتي بقسمت سفلاي نيزه او زد و او را در آب و گل انداخت يارانش بر عامه حمله‌ور شدند و جنگيدند و كوشيدند آن كس كه ضربه
ص: 142
بگوهر آئين زده بگيرند ولي بر او دست نيافتند و بوي نرسيدند و هشت تن را گرفتند، يكي از آنها كشته شد و اعصاب سه تن را بريدند و قباي گل آلود گوهر آئين كه اثر ضربت هم در آن وجود داشت براي ديوان فرستادند و از اهالي باب الازج ابراز تنفر شد. از آن سوي اهالي كرخ طاق هلالي شكل ديگري در باب الطاق حراني بر پا داشته و همان كار كه اهالي باب البصره كردند آنها هم كردند.

بيان بيرون راندن تركان از حريم خلافت‌

در ربيع الاخر اين سال، خليفه امر به اخراج تركهائي كه با خاتون همسر او دختر سلطان در حريم دار الخلافه اطراق كرده بودند، نمود.
سبب آن بود كه تركي از طوافي ميوه‌اي خريد، و در جريان اين داد و ستد، دست بگريبان يك ديگر شدند، طواف به آن ترك دشنام داد آن ترك هم وزنه ترازو را برداشته بر سر طواف كوبيد و سر او شكاف برداشت و عامه اجتماع كردند و نزديك بود بين آنها و تركها شري بر پا گردد، و طلب ياري كرده بدگوئي نمودند، خليفه امر كرد، تركها را بيرون برانند، و در يك ساعت بوقت شامگاهان تا نفر آخر بيرون رانده شدند.

بيان تصرف شهر زويله بوسيله پادشاه روم و بازگشت او از آنجا

در اين سال روميان شهر زويله از بلاد افريقيه را كه نزديك به مهديه است گشودند.
و سبب اين بود كه امير تميم بن معز بن باديس فرمانرواي افريقيه، در غزو (جهاد) بلاد آنها در دريا بسيار پيشروي كرده دامنه كار را توسعه داده و آن بلاد را ويرانه و مردم آن را پراكنده ساخته بود. پس مردم آن ديار از همه جهات گرد آمدند و اتفاق بر ساختن كشتيها بمنظور يورش به مهديه كردند، مردم بيشان و ژنوا كه از فرنگيان بودند نيز با آنها بودند چهار سال در ساختن و تجهيز ناوگان
ص: 143
خود تلاش نمودند، و با چهار صد فروند (كشتي) در جزيره «قوصره» گرد آمدند.
مردم «قوصره» نامه‌اي نوشته و بوسيله كبوتر نامه‌بر فرستاده ورود و عده آنها و حكومتشان را بر آن جزيره اطلاع دارند. تميم خواست عثمان بن سعيد معروف به مهر فرمانده نيروي دريائي خود را براي جلوگيري از آنها گسيل دارد، يكي از سركردگان تميم كه نامش عبد اللّه بن منكوت بود بسبب دشمني كه بين او و مهر وجود داشت او را از اين كار بازداشت، روميان پيشروي كردند و آمدند و بخشكي پياده شدند و بنا را به غارت و ويراني و آتش‌سوزي آباديها گذاشتند و به زويله وارد شده آنجا را غارت كردند. سپاهيان تميم، در زويله نبودند و سرگرم جنگ و ستيز با گروههائي بودند كه عليه تميم خروج كرده از طاعتش سرپيچي نموده بودند.
پس از آن رويداد تميم با روميان از در مصالحه وارد شد، و سي هزار دينار و تمام آنچه كه از زنان اسير گرفته بود به روميان بداد. تميم مال بسيار در مقاصد خرد و اندك صرف ميكرد چه رسد بمقصودي بزرگ. آورده‌اند كه او پس از چيره شدن بر دژي بنام قناطه كه چندان هم بزرگ نبود، دوازده هزار دينار به اعراب داد تا آن دژ را منهدم كرد باو گفته شد: اين اسراف در مال است، و در پاسخ گفت:
افتخار در حال است.

بيان درگذشت ناصر بن علناس و حكمراني فرزندش منصور

در اين سال ناصر بن علناس بن حماد درگذشت و فرزندش منصور جاي پدر بحكمراني نشست. و از شيوه پدر در حزم و عزم و رياست پيروي كرد و نامه‌ها و پيكها از پادشاهان مبني بر تعزيت و تهنيت جلوس او بوي رسيد، از جمله يوسف بن تاشفين و تميم بن معز و غيرهما باو تعزيت و تهنيت گفته بودند.

بيان درگذشت ابراهيم پادشاه غزنه و پادشاهي فرزندش مسعود

در اين سال ملك المؤيد ابراهيم بن مسعود بن محمود بن سبكتكين فرمانرواي
ص: 144
غزنه درگذشت. وي دادگستر، با دهش و مجاهد بود. پيش از اين آنچه از فتوحاتش آگاه شده بوديم بيان كرديم و فرمانروائي خردمند و خداوند راي رزين بود. از جمله آراء او (تدبير او) اينكه موقعي كه سلطان ملكشاه بن الب ارسلان سلجوقي سپاهيان خويش گرد آورد و به قصد گرفتن غزنه حركت كرد. و در اسفزار فرود آمده بود، ابراهيم بن مسعود نامه‌اي به گروهي از اعيان امراي ملكشاه نوشته و آنها را سپاس داشته از آنچه انجام دادند و قصد ملكشاه را براي تصرف بلادش مستحسن وانمود ساختند تا آنچه را كه ميان خود بر ظفر يافتن بر ملكشاه قرار گذاشته‌اند انجام گردد و آنان آزادي خود را بازيابند و به آنان نويد بخشش داده بود. بنامه رسان سپرده بود كه چنان حركت كند كه در شكارگاه به ملكشاه برخورد كند. نامه‌رسان همان كرد و دستگير شد و او را نزد سلطان بردند، جوياي حال او شد، چيزي بروز نداد، سلطان امر كرد او را تازيانه زدند و پس از تلاش و مشقت نامه را رد كرد و همينكه سلطان از مضمون آن آگاه شد كه نيرنگي از جانب امراي خودش عليه او در كار است بازگشت و بهيچيك از امراي خود نيز در اين باره چيزي نگفت كه مبادا از جانب او دچار وحشت شوند.
ملك ابراهيم هر سال بخط خود قرآني مينوشت و با صدقات بمكه ميفرستاد و ميگفت: هر گاه من بعد از درگذشت محمود نيايم بجاي پدرم مسعود بودم شيرازه مملكت ما گسيخته نميشد و ليكن اينك من عاجز از باز پس گرفتن آنچه از ما گرفتند هستم و پادشاهاني بر آنها چيره شده‌اند كه ملك‌شان گسترش پيدا كرده و سپاهيانشان عظمت يافته‌اند.
همينكه درگذشت فرزندش مسعود بجايش نشست. لقب او جلال الدين بود.
پدرش دختر سلطان ملكشاه را به زني براي او گرفته بود و نظام الملك در اين امر از جهت املاك و زفاف صد هزار دينار خرج كرد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال وزير ابو شجاع وزير خليفه حج گذارد و ربيب الدوله فرزند او
ص: 145
ابا منصور و نقيب النقباء طراد بن محمد زميني نايب مناب او بودند.
در اين سال سلطان آنچه بعنوان حمايت و نگهباني از حجاج گرفته ميشد ملغي كرد.
در اين سال آقسنقر حكمران حلب سپاهيان خود گرد آورد و رو به قلعه تيزر نهاد و آنجا را محاصره كرد. قلعه تعلق به ابن منفه داشت. و او را در تنگنا قرار داد و آباديهاي آن ناحيت را تاراج كرد. سپس با وي صلح كرد و به حلب برگشت.
در اين سال ابو بكر احمد بن ابي حاتم عبد الصمد بن ابي الفضل غورچي هروي و قاضي محمود بن محمد بن القاسم ابو عامر ازدي مهلبي، راويان جامع ترمذي از ابي محمد جراحي درگذشتند و اين دو ابو الفتح كروخي روايت ميكرد.
هم در اين سال عبد اللّه بن محمد بن علي بن محمد ابو اسماعيل انصاري هروي شيخ الاسلام درگذشت مولد او بسال سيصد و نود و پنج و در مذاهب بسيار معقب بود و نيز محمد بن اسحاق بن ابراهيم بن مخلد الباقر حي درگذشت، مولد او در شعبان و اهل حديث و روايت بود.
در محرم دختر الغالب باللّه بن القادر درگذشت و در جوار مزار احمد بخاك سپرده شد، و بانوئي متدين و بسيار نيكوكار بود و در كارهاي خير كسي بپايه او نرسيده بود.
در شعبان عبد العزيز صحراوي زاهد درگذشت.
در اين سال احمد فرزند سلطان ملكشاه در مرو بدرود زندگي گفت و او وليعهد پدرش و سن او يازده سال بود مردم در بغداد هفت روز در دار الخلافه بماتم نشستند در اين مدت كسي سوار بر اسب نشد و زنان از خانه‌ها بيرون شده در بازارها براه افتاده شيون و زاري ميكردند. و گروه بسياري در كرخ براي نيايش و مناجات بيرون شده بودند، و مردم كرخ درها و ديوارها را براي اظهار غم و ماتمداري سياه‌پوش كرده بودند
.
ص: 146

482 (سال چهار صد و هشتاد و دو)

بيان فتنه ميان عامه در بغداد

در صفر اين سال اهالي باب البصره كرخ را در فشار قرار داده احاطه‌شان كردند، مردي را كشتند و ديگري را زخمي نمودند. اهالي كرخ بازارها بستند، قرآنها بر دستها بلند داشتند و پيراهن خونين آن دو مرد را برداشته و رو بخانه عميد كمال الملك ابي الفتح دهستاني نهاده، استغاثه و طلب ياري نمودند. وي كس نزد نقيب طراد بن محمد فرستاد و احضار قاتلين از او خواست. طراد بخانه امير بوزان در قصر ابن المأمون رفت. بوزان قاتلين از او بخواست و نقيب را بازداشت كرد.
خليفه نزد بوزان كس فرستاد و او را از حال نقيب طراد و جايگاه و منزلتش آگاه كرد.
بوزان او را آزاد كرده پوزش خواست. عميد كمال الملك فتنه را آرام كرد و مردم از يك ديگر دست كشيدند و سپس نزد سلطان رفت. و مردم نيز دوباره به فتنه‌گري و آشوب بازگشته و روزي نميگذشت كه قتلي و جرحي روي ندهد!

بيان تصرف ما وراء النهر بوسيله سلطان ملكشاه‌

در اين سال ملكشاه ما وراء النهر را تصرف نمود.
سبب آن اين بود كه احمد خان بن خضرخان برادر شمس الملك كه پيش از او
ص: 147
سمرقند را داشت، آنجا را متصرف گرديد. وي برادرزاده تركان خاتون زن سلطان ملكشاه بود، و جواني ستمكار و زشت كردار بوده، مصادره اموال رعيت را آنقدر نمود كه همگان از او متنفر شدند و به پنهاني نامه به سلطان نوشته و از او طلب ياري و دادرسي كردند و درخواست نمودند بر آنها وارد شود و بلادشان را تصرف كند. فقيه ابو طاهر بن علك شافعي به شكايت نزد سلطان رفت. او از احمدخان بسبب دارائي زيادي كه داشت ميترسيد و چنين وانمود كرد كه به سفر تجارتي و حج ميرود. و بحضور سلطان رسيد و بوي شكايت كرد و او را به طمع تصرف بلاد انداخت.
سلطان براي تصرف آنجا برانگيخته شد و از اصفهان حركت كرد.
سلطان به اصفهان تازه وارد شده در آنجا بود كه فرستاده پادشاه روم بآنجا رسيده و خراج مقرر را براي سلطان بهمراه آورده بود. خواجه نظام الملك او را هم بهمراه برد و در فتح بلاد حاضر بود.
همينكه به كاشغر رسيدند، خواجه نظام الملك به فرستاده پادشاه روم اجازه داد به بلاد خود بازگردد و گفت: دوست داشتم كه در تواريخ از ما ذكري شود كه پادشاه روم جزيه براي ما فرستاد و آن را تا بدروازه كاشغر باو رساند و از اين رهگذر وسعت قلمرو سلطان بر وي معلوم گردد و ترس از او بيشتر شود تا دچار وسوسه سرپيچي از طاعت نكند، اين امر دليل است بر همتي بلند كه از بلندي عيوق (ستاره زهره) هم درگذرد.
چون سلطان از اصفهان بخراسان رسيد، سپاهيان از تمام بلاد گرد آورد و از نهر با لشكرياني عبور كرد كه ديواني حصر آن نتوانست كردن و تحت شمارش بدر نميآمد.
همينكه از نهر (مقصود جيحون است. م.) گذشت، قصد آنجا را نمود، و آنچه در راه او قرار داشت تصرف كرد و بخارا و بلاد مجاور آن را بگرفت و قصد سمرقند نموده و بجنگيد. و نامه‌هاي سربسته به مردم شهر فرستاد و بآنان نويد پيروزي و آزادي از بيدادگري داد و شهر را محاصره كرد و آن را در تنگنا قرار داد. مردم
ص: 148
شهر نيز او را در اقامتگاههايشان ياري كردند. احمدخان حكمران سمرقند برجهاي باروي شهر را ميان امراء و كساني از اهالي شهر كه بآنها اعتماد داشت تقسيم كرد.
برجي كه بدان برج عيار ميگفتند بمردي علوي كه از اخصاء وي بود سپرده او را به قتال اندرز داد.
اتفاقا اين مرد علوي پسري داشت كه در بخارا به اسارت گرفته شده بود.
پدرش كه نگهبان آن برج بود، بكشتن پسرش تهديد شد. پس او در جنگيدن سست شد، و كار بر سلطان ملكشاه آسان گرديد و بوسيله منجنيقها در ديوار باروي شهر شكافها بوجود آوردند و آن برج تصرف شد.
همينكه سپاه سلطان بر باروي شهر بالا رفتند احمد خان بگريخت و در خانه يكي از عامه پنهان گرديد. محل اختفاي او كشف شد و او را گرفتند و در حاليكه طنابي بگردنش بسته بودند نزد سلطان بردند. سلطان او را گرامي داشت و آزادش كرده به اصفهان فرستاد و مستحفظين نيز بهمراه او روانه كرد. و در سمرقند مير عميد ابا طاهر عميد خوارزم را برقرار داشت.
سلطان از سمرقند رو به كاشغر نهاد و به يوزكند رسيد و آن شهري است كه بر دروازه آن رودي جريان دارد، و از آنجا رسولاني نزد پادشاه كاشغر گسيل داشت و امر بخواندن خطبه و ضرب سكه بنام سلطان نمود و او را بيم داد و بر حذر داشت كه چنانچه خلاف امر نمايد رو باو خواهد نهاد.
پادشاه كاشغر امر سلطان را اجراء و اطاعت او كرد و خود بحضور سلطان رسيد و وي بسي او را تكريم و بزرگداشت. و نعمت بر او بازگذاشت و بشهر خودش بازگرداند.
سلطان بخراسان بازگشت و همينكه از سمرقند دور شد اهالي سمرقند و سپاهيان آنجا كه معروف به جلكيه هستند با عميد ابي طاهر نايب سلطان در جمع سازش نكرده تا جائي كه نزديك بود بر او بشورند، به نيرنگ آنها را بازداشت تا از جمع آنها بيرون شد و بخوارزم رفت
.
ص: 149

بيان عصيان سمرقند

سركرده سپاه جلكيه كه نامش عين الدوله بود، بسبب اين حادثه از سلطان ترسيد و با يعقوب تكين برادر پادشاه كاشغر كه مملكت او «آب نباشي» ناميده ميشد و دژ آنجا را در دست داشت نامه نوشت و او را از جريان حادثه آگاه كرد و به سمرقند دعوتش كرد و يعقوب به سمرقند آمد و با هم متفق شدند. پس از آن يعقوب بدانست كه كارش با او نميتواند استوار گردد، و مردمي را كه بآنان بدي كرده بود. روبروي او و داشت كه عليه او ادعاي خونخواهي كساني را كنند كه آن سركرده آنها را كشته بود. و فتواها بدست آورد و او را كشت. اخبار اين رويداد به سلطان ملكشاه رسيد و او به سمرقند برگشت.

بيان فتح دوباره سمرقند

همينكه اخبار عصيان سمرقند به سلطان ملكشاه رسيد و از قتل عين الدوله سركرده جلكيه آگاه شد بسمرقند بازگشت. چون به بخارا رسيد، يعقوب كه بر سمرقند چيره شده بود، از آنجا گريخته و به فرغانه رفته بسرزمين خود پيوست.
گروهي از سپاهيانش به سلطان رسيدند و زينهار خواستند و بآنها تأمين داده شد.
اين گروه نزديك به ناحيه‌اي كه «طواويس» ناميده ميشد به سلطان رسيده تأمين يافتند. همينكه سلطان بسمرقند رسيد آنجا را تصرف كرد و امور آن را به امير ابرد سپرد. و در اثر يعقوب رفت تا در يوزكند فرود آمد و سپاهيان به اطراف و اكناف آن محل به جستجوي او گسيل داشت.
سلطان به پادشاه كاشغر برادر يعقوب نوشت كه دريافتن او اهتمام ورزد و او را نزد سلطان بفرستد. اتفاق چنين رويداد كه سپاه يعقوب بر وي سر بعصيان برداشته، خزائن او را غارت و او را بيچاره كرده تا اينكه سوار بر اسب خود شده و بگريخت و وارد كاشغر شد و به برادرش پناهنده شد.
ص: 150
سلطان از ماجرا آگاه شد و كس نزد پادشاه كاشغر فرستاد و يعقوب را از او خواست و تهديد كرد هر گاه او را نفرستد، خود قصد بلاد او نموده و دشمن او ميشود. پادشاه كاشغر ترسيد امر سلطان را اجراء نكند و در همانحال بر وي گرانبار بود، پس از آنكه برادرش بوي پناهنده شد و لو اينكه فيما بين آنها دشمني قديمي وجود داشت، او را تسليم نمايد. دشمني دو برادر درباره قلمرو وسيع خودشان بود كه با هم رقابت داشتند. با وجود اين دشمني ننگ خود ميدانست او را تسليم سلطان كند. اعمال فكر او در اين باره باين نتيجه رسيد كه برادرش يعقوب را دستگير كند و چنين وانمود سازد كه در طلب او بوده و بر او دست يافته و او را با پسر خود و گروهي از يارانش كه جمله را به نگهباني يعقوب گماشت. نزد سلطان روانه كرد و پيشكشهاي بسيار هم با آنها براي سلطان فرستاد. ضمنا به پسر خود دستور داد هر گاه به قلعه‌اي نزديك (اردوگاه) سلطان رسيد، چشمان يعقوب را ميل كشيده او را ترك كند. هر گاه سلطان راضي شد فبها و گر نه او را تسليم وي كند.
همينكه اين گماشتگان بدان قلعه رسيدند، پسر پادشاه كاشغر تصميم گرفت عم خود را كور كند و آنچه پدرش دستور داده اجراء نمايد. پس پيش آمد و از شانه‌هاي يعقوب گرفته او را بر زمين انداخت. و او را براي ميل كشيدن بچشمانش آماده كردند و در آن حالت كه ميلها بآتش سرخ كرده بودند كه بكار ببرند بناگاه ضجه و فريادي عظيم شنيده، دست از كار كشيدند و بمشورت ميان خود پرداختند و شكست (روحي) در آنها آشكارا مينمود. سپس خواستند كار را از سر گيرند و چشم او را ميل بكشند يكي از آنها منع‌شان كرد، يعقوب بآنها گفت: حال خود بمن بگوييد، كاري كه ميخواهيد بكنيد از شما فوت نميشود و اگر كاري نسبت بمن كرديد بسا كه از آن عمل پشيمان بشويد.
باو گفته شد كه طغرل بن ينال شبانه از هفتاد فرسنگ راه با دهها هزار تن سپاهي بكاشغر بتاخته است و برادرت را در آنجا در تنگنا انداخته و اسيرش كرده و سپاهش
ص: 151
را تاراج نموده و ببلاد خود بازگشته است. يعقوب بآنها گفت: اينست آنچه را كه شما ميخواهيد نسبت بمن بكنيد و اين كاري نيست كه بوسيله آنكه نزد خداي يكتا مقرب شويد و اين كار را بدستور برادرم ميكنيد و او خود كارش پايان يافته است.
سپس وعده احسان و بخشش بآنها داد و آزادش كردند.
همينكه سلطان وضع را چنان بديد و طمع طغرل بن ينال و ايلغار او را به كاشغر و دستگيري آنجا را و تصرف ملك او را با قرب جواري كه با آن ناحيت داشت، ديد، بترسيد كه پاره‌اي از امور رشته‌اش گسيخته و هيبت او مفقود گردد و بدانست كه هر گاه قصد طغرل كند، از پيش روي او بگريزد و چون بازگردد، طغرل دوباره ببلاد خود بازميگردد و همچنين يعقوب برادر پادشاه كاشغر و او از جهت وسعت قلمرو خود نميتواند در آنجا مقيم شود و ترس و مرگ را در پشت سر گذارد.
بسي تاج الملك را مأموريت داد كه سعي در اصلاح كار يعقوب با او (با سلطان) كند. او نيز بنا بدستور سلطان با يعقوب اتفاق نمودند و سلطان به خراسان بازگشت در حاليكه يعقوب را در برابر طغرل قرار داد كه از فزوني نيروي او و تصرف بلادش جلو بگيرد و هر كدام در برابر يك ديگر بايستند.

بيان بازگشت دختر سلطان همسر خليفه نزد پدرش‌

در اين سال سلطان كس نزد خليفه فرستاد و از او خواست كه دخترش را نزد او بفرستد و تأكيد كرده بود كه ناگزير بايد اين خواسته را انجام دهد.
سبب آن بود كه دختر (به تواتر) از خليفه نامه‌هاي شكايت به پدر فرستاده بود، مبني بر اينكه او (يعني خليفه) بسيار از وي كناره گرفته و از او اعراض مينمايد.
پدر بوي اجازت داد نزد او بيايد. دختر سلطان در ربيع الاول با فرزندي كه از خليفه داشت و نامش ابو الفضل جعفر بن المقتدي بامر اللّه بود، بسوي پدر روانه شد.
و همراه آنان ساير ارباب دولت بودند. و او با محقق خويش براه افتاد. سعد الدوله- گوهر آئين و بزرگان كارمندان دار الخلافه همراهش بودند. وزير خليفه نيز بيرون شد
ص: 152
و تا نهروان آنان را بدرقه كرد و بازگشت.
خاتون به اصفهان رفت و تا ذي قعده در آنجا اقامت داشت و درگذشت. وزير (خليفه) در بغداد هفت روز بماتم نشست و شاعران در بغداد و در اردوگاه سلطان مراثي بسيار در سوك مرگ او سرودند.

بيان فتح عكا و ديگر بلاد شام بوسيله سپاه مصر

در اين سال سپاهيان مصر و گروهي از سركردگان لشكري رو به شام نهادند.
شهر صور را محاصره كردند.
قاضي عين الدوله بن ابي عقيل بر آن شهر مسلط شده بود. و جلوگيري كرد، سپس او درگذشت و فرزندانش امور آنجا را قبضه كردند. و سپاهيان مصري محاصره‌شان نموده و آنان را چنان نيروئي نبود كه از آنها جلوگيري كنند و شهر را تسليم آنها كردند.
سپس آن سپاه به شهر صيدا رفته و در آنجا همان كردند كه در صور كرده بودند.
پس از آن به شهر عكا رفته و آنجا را محاصره و اهالي شهر را در تنگنا قرار داده و شهر را گشودند و از آنجا قصد شهر جبيل نموده آن شهر را نيز تصرف نموده و به اصلاح احوال اين بلاد همت گماردند و قواعد در آنها استوار داشته و بمصر بازگشتند. امير الجيوش (فرمانده لشكريان) بر اين بلاد امراء و عمالي را برگماشت.

بيان فتنه‌ي دوباره ميان اهل بغداد

در جمادي الاولاي اين سال فتنه و آشوبگري در بغداد ميان اهالي كرخ و ديگر محلات فزوني پيدا كرد و از آنان عده بسياري كشته شد. مردم محلات بر قطعه وسيعي از نهر الدجاج چيره شدند و آن ناحيت را تاراج كرده بسوزاندند.
شحنه بغداد خمارتكين كه از جانب گوهر آئين نيابت داشت با افراد سواره و پياده خود بر كرانه دجله فرود آمد كه مردم را از فتنه و آشوبگري باز دارد. اهالي كرخ
ص: 153
او و يارانش را از جهت جا و مكان و سيورسات پذيرا شدند.
در يكي از روزها اهالي باب البصره ببازارچه غالب رسيده، و مردم كرخ بيرون شده با آنكه عادت آنها به كشت و كشتار نبود، با آنها بجنگ و ستيز پرداخته تا آنان را از بازارچه روبيدند مستخدمين خليفه و حجاب و نقباء و غيرهم از اعيان حنبليها، مانند ابن عقيل و كلوذاني و غيرهما سوار شده رو به شحنه نهادند و بهمراه او رو به مردم كرخ رفتند، شحنه فرماني از خليفه براي آنها خواند كه امر كرده بود دست (از فتنه و آشوب) بكشند و آرامش بازگردانند. و جماعت به روز جمعه حاضر و بمذهب اهل سنت باشند. مردم كرخ فرمان را پذيرفته اطاعت كردند.
در آن اثناء كه آنها در كار (اصلاح) بودند فريادي از «نهر الدجاج» از فرياد خواهي بگوش رسيد كه سنيان قصد آنها كرده، و جنگ و كشتار در آنجاست، همگي با شحنه بدان نقطه رفتند و از فتنه جلوگيري كردند و مردم آرام گرفتند و اهالي كرخ بر درهاي مساجد خود نوشتند: بهترين مردم پس از رسول خدا صلّي اللّه عليه و سلّم، ابو بكر و سپس عمر و بعد عثمان و پس از او علي است و از اين رويداد و اهالي كرخ بشوريدند و قصد خيابان (شارع) ابن ابي عوف كرده آنجا را بباد غارت گرفتند و از جمله خانه ابي الفضل بن خيرون معدل را تاراج كرده، و او با ابراز تنفر قصد ديوان نموده و مردم با وي براه افتادند، و عامه دارها بلند كرده و وزير (خليفه) را در حجره‌اش مورد هجوم خود قرار داده، و در ناسزا گوئي و دشنامهاي شنيع چيزي فرو گذار نكردند، آن روز يك مرد هاشمي از ساكنان باب الازج در اثر تيري كه بوي اصابت كرد كشته شد، عامه بهيجان آمده شوريدند و در آنجا شخصي علوي كه بين آنها مقيم بود كشتند و نعشش را آتش زدند، و از حيث قتل و غارت و فساد امور كاري بس عظيم رويداد.
خليفه پيكي نزد سيف الدوله صدقة بن مزيد روانه كرد و او سپاهي به بغداد گسيل داشت و سپاهيان در طلب مفسدين و عياران به تكاپو افتادند و آنان نيز بگريختند، و مساكن آنها منهدم و عده‌اي كشته و تبعيد شدند و فتنه آرام گرفت و مردم امنيت پيدا كردند
.
ص: 154

بيان اينكه فريبكاري امير المسلمين چگونه بشيوه شگفت‌انگيزي آشكارا شد

در مغرب شخصي بود بنام محمد بن ابراهيم كزولي سرور قبيله كزوله و مالك كوهستان آن ناحيه كه كوهي بلند و كزوله قبيله بزرگي بود. ميان او و امير المسلمين يوسف بن تاشفين دوستي و ديدارهاي دوستانه بود.
اين سال كه فرا رسيد يوسف به محمد بن ابراهيم پيام فرستاد و ديدار با او را خواست. محمد سوار شد و روي باو نهاد، همينكه به نزديكهاي محل يوسف رسيد بر جان خود بترسيد و بكوهستان خويش رفت و احتياط سلامت و جان خود را نمود، يوسف باو نامه نوشت و سوگند ياد كرده بود كه جز خير او خواهان چيزي ديگري نبوده است و هيچگاه نيت غدر و خيانت نسبت باو نداشته است. محمد اطمينان بگفته‌هاي او نكرد.
يوسف حجامت‌گري را خواست و يكصد دينار پيشكي بوي داد و صد دينار ديگر را هم تضمين كرد. بعدا بدهد. مأموريت حجامت‌گر اين بود كه نزد محمد بن ابراهيم برود و نيرنگي در كشتن او بكار برد.
حجامت‌گر دنبال آن كار رفت و همراه خود تيغ‌هاي مسموم داشت و از كوه بالا رفت. فرداي آن روز بيرون شد و نزديك به مساكن محمد براي كار و هنر خود ندا همي داد (تبليغ از حرفه خود ميكرد) محمد صداي او را شنيد و گفت: آيا اين حجامت كار از آبادي خود مانست؟ باو گفته شد غريب و تازه وارد است، محمد گفت: مي‌بينم خيلي بانگ ميزند و از كار او مشكوك شدم او را نزد من آوريد.
حجام را نزد او بردند.
محمد حجامت‌گر ديگري را احضار كرد. و باو دستور داد حجام‌گر بيگانه را با تيغهاي خود او حجامت كند. حجامت كار بيگانه، سر بتافت، او
ص: 155
را گرفتند و با آن تيغها حجامتش كردند و مرد و مردم از فطانت و هوشمندي محمد در شگفت شدند.
چون يوسف از آن پيش آمد آگاه شد، خشمش افزون گرديد. و در تلاش خود براي آزار رساندن به محمد پافشاري كرد، پس گروهي از قوم و قبيله او را استمالت نمود و بدو گرايش پيدا كردند، پس براي آنان كوزه‌هائي از عسل مسموم فرستاد.
آنها نزد محمد رفتند و گفتند كه: گروهي بر ما وارد شده‌اند و كوزه‌اي چند از بهترين عسلها براي ما آورده‌اند و ما خواستيم آنها را بشما پيشكش كنيم و آن كوزه‌هاي عسل پيش روي او آوردند، محمد چون آنها را ديد دستور داد نان بياورند و آوردند و بآنان كه عسل آورده بودند امر كرد كه خود از آن عسل بخورند، آنها از خوردن خودداري كردند و خواستند كه آنان را از اين كار معاف دارد و درخواست آنها را نپذيرفت و گفت: هر كس نخورد با شمشير كشته ميشود همه آورندگان خوردند و تا نفر آخر مردند! محمد به يوسف بن تاشفين نامه نوشت كه: تو بهر وجه خواستي مرا بكشي.
و خدا تو را پيروز نساخت. از شر خود دست بدار و خداوند تمام مغرب را بتو اعطاء كرده. و بمن جز اين كوه چيزي نداده و اين در سرزمين تو همچو خال سپيدي بر جبين گاو سياهي ماند. براي چه آنچه را كه خداوند بتو عطا كرده بدان قناعت نميكني؟ همينكه يوسف بديد كه راز او آشكار شده و براي او بسبب استحكام آن كوهستان ممكن نيست بر محمد دست يابد، پس روي از آن كار بگرداند و ترك او كرد.

بيان تصرف شهر سوسه از اعراب و پس گرفتن آن از آنها

در اين سال ابن علوي عهد و پيماني كه بين او و تميم بن معز بن باديس فرمانرواي افريقيه در ميان بود نقض كرد، و با جمعي از اعراب عشيره خود، رو به تميم نهاد و به شهر سوسه از بلاد افريقيه رسيد و مردم آنجا سرگرم كار خود بوده
ص: 156
و آگاه از حركت او نبودند و به زور وارد شهر شد و بين افراد سپاهي كه در آنجا بود و عامه مردم جنگي رويداد و از طرفين گروه بسياري كشته شدند و كشتار در همراهان و اسير گرفتن يارانش افزون گرديد، و دريافت كه بدان ترتيب نميتواند در آنجا با تميم بجاي ماند. پس شهر را ترك كرده و بكوچ‌نشين و چادرهاي خود به بيابان رفت.
در اين سال در افريقيه گراني شدت يافت و همچنان بود تا بسال چهار- صد و هشتاد و چهار كه پس از آن اوضاع و احوال مردم بهبود يافت و بلاد سرسبز شد و نرخها ارزان شد و مردم بيشتر زراعت كردند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال، راهزنان در ولايت حلب كاروانهاي بسياري را زده و راه بر آنها بريدند.
آقسنقر با گروهي از سپاهيانش به پي‌گرد آنها اقدام و همچنان آنها را دنبال كرد تا اينكه راهزنان را دستگير كرده و كشت و امنيت در راههاي ولايت او برقرار شد.
در اين سال عميد الاغر ابو المحاسن عبد الجليل بن علي دهستاني بعنوان عميد بغداد بدانجا وارد شد و چنانكه بيانش گذشت برادر او كمال- الملك عزل شد.
در اين سال امام ابو بكر شاشي در مدرسه‌ايكه تاج الملك مستوفي سلطان در «باب ابرز» در بغداد بنا كرده بود بتدريس مشغول شد و اين مدرسه‌ايست كه به «تاجيه» معروف است.
در اين سال بناي مناره جامع (مسجد) حلب ساختمان شد.
در اين سال خطيب ابو عبد اللّه حسين ابن احمد بن عبد الواحد بن ابي الحديد سلمي خطيب دمشق در ذي حجه درگذشت.
ص: 157
و هم در اين سال احمد بن محمد بن صاعد بن محمد ابو نصر نيشابوري رئيس آن ديار درگذشت.
مولد او بسال چهار صد و ده بود و از دانشمندان بشمار ميرفت و همچنين عاصم ابن حسن ابن محمد بن علي بن عاصم عاصمي بغدادي از اهالي كرخ درگذشت و او مردي با كياست و ظريف بود و او را اشعاري نيكو هست، از جمله ابيات زير است:
فاذا علي متلوّن الاخلاق‌لو زارني فأبثه اشواقي
و ابوح بالشكوي اليه تذللاو افض ختم الدمع من اماقي
فعساه يسمح بالوصال لمدنف‌ذي لوعة و صبابة مشتاق
اسر الفؤاد و لم يرق لموثق‌ما ضرّه لو جاد بالاطلاق
ان كان قد لسسبت عقارب صدغه‌قلبي فأن رضابه درياقي مفاد اين ابيات به فارسي اينست كه: چه ميگذرد بر آن متلون الاخلاقي (هر دم بت عيار بشكلي بدر آمد ... در همين جمله يار متلون الاخلاق مفهوم دارد. م.) هر گاه مرا ديدار كند و زبان اشتياق بر او بگشايم و با مسكنت شكايت باو بگويم.
و مهر از مژگان برگرفته، سرشك ديده ببارم. تا مگر شايد اجازه وصال باين مشتاق پرسوز و تشنه بدهد. دلم را به بند كشيده و در آزاد كردنش دقتي نشان نميدهد، چه زيان خواهد كرد اگر به آزادي آن دهش و بخشش روا دارد و چنانچه زلفان كژدمش از بناگوش دلم را ريش كرده لعاب دهانش مرا ترياقي است.
و نيز از اوست:
فديت من ذبت شوقا من محبته‌و حيرت من هجره فوق الفراش لقا
سمعته يتغني و هو مصطبح‌افديه مصطبحا منه و مغتبقا
و اخلفتك ابنة الكبري ما وعدت‌و اصبح الحبل منها واهيا خلقا
ص: 158
مفاد اين ابيات هم به فارسي اينست كه:
از محبت (نسبت باو) گداختم و فداي او شدم و از دوري او بر بستر افتادم و شنيدم در حاليكه مصاحب (با ديگري بود) تغني همي كرد.
و فدايش كه غبطه ميخورم (من چرا) مصاحب او نبودم و تو دوشيزه باكره چنانكه نويد دادم بجاي گذاشته و اينك آن رشته (كه ما را بهم مي‌پيوست) پاره و پوسيده شد.
درست اين است كه او در سال چهار صد و هشتاد و سه درگذشت.
در جمادي الاخره اين سال شريف ابو القاسم علوي دبوسي، مدرس نظاميه بغداد درگذشت. او مرد فاضل و فصيح بود
.
ص: 159

483 (سال چهار صد و هشتاد و سه)

بيان درگذشت فخر الدوله ابي نصر بن جهير

در محرم اين سال فخر الدوله ابو نصر محمد بن محمد بن جهير كه وزير خليفه بود، در شهر موصل درگذشت.
مولد او بسال سيصد و نود و هشت، با دختر شيخ ابي العقارب ازدواج كرد و نظارت بر املاك جاريه قرواش معروفه به سرهنگ نمود و سپس خدمت بركة بن مقلد كرد تا اينكه برادرش قرواش دستگير و زنداني شد.
فخر الدوله با هدايائي نزد پادشاه روم رفت، و در آنجا او با فرستاده نصر الدوله بن مروان ديدار كرد. هنگام بار يافتن بحضور پادشاه روم، فخر الدوله بر فرستاده ابن مروان پيشي گرفت. رسول ابن مروان باين كار اعتراض نمود و فخر الدوله به پادشاه روم گفت: من در پيشي گرفتن بر او استحقاق دارم زيرا كه ارباب او به ارباب من خراج ميدهد.
همينكه به نزد قريش بن بدران بازگشت، قريش خواست او را دستگير كند و فخر الدوله به ابن ابي الشداد پناهنده شد. عقيل به امراء خود پناهندگي ميداد.
فخر الدوله از آنجا به حلب رفت و وزارت معز الدوله ابي شمال ابن صالح كرد، سپس به ملطيه رفت و از آنجا به نزد ابن مروان شد. ابن مروان باو گفت: با آن كاري كه
ص: 160
با فرستاده من در حضور پادشاه روم كردي چه تأميني داشتي كه نزد من آمدي؟
گفت: اندرز دوستم مرا وادار كرد بحضور برسم. ابن مروان او را به وزارت خود تعيين كرد و بلادش را آبادان ساخت. بعد از نصر الدوله وزارت پسر او كرد و سپس به بغداد رفت. و چنانكه ياد كرديم وزير خليفه شد و نيز همچنانكه ياد كرديم مأمور گرفتن دياربكر از بني مروان شد. پس از آن سلطان دياربكر را از او گرفت.
و فخر الدوله به موصل رفت و در آنجا درگذشت.

بيان غارت بصره بوسيله اعراب‌

در جمادي الاولاي اين سال اعراب بصره را به زشتترين وجهي غارت كردند.
سبب اين بود كه چند سالي پيش مردي اشقر (سرخ و زرد رنگ) از آبادي النيل وارد بغداد شد و دعوي ادب و اختر شناسي كرد. و مردم را بدنبال خود كشاند. بغداديان او را توانگر پنداشتند و در يكي از كاروانسراها فرود آمده بود و جامه‌هائي از ديبا و غيره بدزديد و آنها را بر پشت خود بسته پنهان كرد و از كاروانسرا بيرون آمد و برفت. نگهبانان راه او را ديدند و مانع از سفر او شده، متهمش كردند و نزد سركرده خود بردند و او باحترام علم و حرمت دانش آزادش كرد.
از آنجا نزد يكي از امراي عرب از بني عامر رفت. قلمرو او تا بمرزهاي احساء ميرسيد و باو گفت: تو زمين را مسخر خودداري و مالك آن هستي و نياكان تو با حاجبان چنان و چنين كردند و كارهاي آنها در تاريخها مشهور و مذكور است.
پس غارت بصره و تصرف آنجا را در نظرش مستحسن جلوه‌گر ساخت. و او از اعراب گروهي زياده بر ده هزار جنگجو گردآورد و قصد بصره كرد. عميد عصمة در بصره حكومت داشت و از افراد سپاهي به پندار اينكه جهان امن و ايمن از متجاوزي است.
جز عده كمي در آنجا با او نبودند زيرا كه مردم از هيبت سلطان خود را در بهشت ميپنداشتند. عميد با يارانش بمقابله با اعراب رفت و با آنها جنگيد و اعراب نتوانستند
ص: 161
وارد شهر بشوند. در آن اثناء خبري از اهل شهر باو رسيد كه مردم ميخواهند شهر را تسليم اعراب كنند. عميد بترسيد و به جزيره كه همگان قلعه در نهر معقل است رفت.
مردم شهر چون از رفتن او آگاه شدند، آنها نيز ديار خود را ترك و شهر را تخليه كردند، در آن هنگام اعراب وارد شهر شدند و روحيه‌شان نيرو يافته و بصره را تصرف نمودند و به زشت‌ترين وجهي شهر را بباد نهب و غارت گرفتند. اعراب روزها و هواخواهان عميد عصمته شبها آنچه در شهر بود غارت ميكردند و چندين موضع را بآتش كشيدند و از جمله دو كتابخانه را آتش زدند كه يكي از آنها پيش از ايام عضد الدوله بن بويه وقف شده بود كه وقتي عضد الدوله بديد گفت: اين مكرمتي است كه در انجام آن بر ما پيشي جستند، و آن نخستين كتابخانه‌اي بود كه در اسلام وقف شده بود و ديگر كتابخانه‌اي بود كه وزير ابو منصور بن شاهمردان وقف كرده بود كه در آن نفايس كتب و گرانمايه‌ترين آنها جمع‌آوري شده بود. و اماكن مسكران و غيره را نيز بآتش كشيدند.
موقوفات بصره كه نظير نداشتند ويران كردند از جمله موقوفاتي كه براي باربران بر كرانه دجله ساخته بودند و آسيابهائي كه آب آنها براي كارگاههائي كه چند فرسنگ از شهر دور بودند بوسيله كانال روان ميگرديد و آن از مآثر اعمال محمد بن- سليمان هاشمي و غيره بود و ويران نمودند.
كار اعراب در بصره نخستين شكاف بود كه (به امنيت) در روزگار سلطان ملكشاه وارد شد اعراب همينكه آن كارها كردند و خبر آن ببغداد رسيد، سعد الدوله گوهر آئين و سيف الدوله صدقه بن مزيد براي اصلاح امور آنجا رفتند، و ديدند اعراب بصره را ترك كرده‌اند. پس از آن مرد فتنه‌گري كه سبب بود در بحرين دستگير و نزد سلطان فرستادند و در سال چهار صد و هشتاد و چهار او را سوار بر شتر با كلاه قيفي در كوه و برزن بغداد گردانده و با شلاق پس گردنش ميزدند و مردم باو ناسزا گفته او هم بمردم دشنام ميداد و سپس امر شد بدار آويخته شود و دارش زدند
.
ص: 162

بيان پاره‌اي از رويدادها

در محرم اين سال امام ابو عبد اللّه طبري وارد بغداد شد، و از نظام الملك منشوري براي تدريس در مدرسه نظاميه بهمراه داشت، پس از او، در ربيع الاخر از همان سال ابو محمد عبد الوهاب شيرازي وارد بغداد شد كه او هم منشوري براي تدريس داشت، و قرار بر اين شد يك روز او و يك روز طبري تدريس كنند.

484 (سال چهار صد و هشتاد و چهار)

بيان عزل وزير ابو شجاع و وزارت عميد الدوله بن جهير

در ربيع الاول اين سال وزير ابو شجاع از وزارت خليفه عزل شد.
سبب عزل او اين بود كه يك يهودي در بغداد بود كه به او ابو سعد بن سمحا ميگفتند و وكيل سلطان و نظام الملك بود، و شخصي كه حصير ميفروخت باو پس گردني زد بطوريكه عمامه از سرش بزمين افتاد، او را گرفتند و به ديوان بردند و از سبب كاري كه كرده از او پرسيدند گفت: او ميخواست مرا تحقير كند، گوهر آئين ابن سمحا يهودي را بهمراه گرفته بشكايت به اردوگاه رفتند و هر دو در شكايت از وزير ابي شجاع اتفاق رأي داشتند.
همينكه آنها بيرون شدند فرمان خليفه به الزام اهل ذمه به تميز دادن آنان از سايرين و لباسي كه امير المؤمنين عمر بن خطاب رضي اللّه عنه شرط كرده بود بپوشند صادر شد، يهوديان از هر گريز گاهي كه يافتند، گريختند برخي از آنها هم اسلام اختيار كردند مانند ابو سعد علاء بن حسن وهب بن موصلا يا نويسنده و برادرزاده‌اش ابو نصر هبة اللّه بن حسن بن علي صاحب الخير، و هر دو بدست خليفه مسلمان شدند. و از وزير
ص: 163
ابي شجاع در محضر سلطان و نظام الملك نقل شد كه در پيشبرد مقاصدشان كارشكني ميكند و افعال آنان را زشت ميشمارد تا آنجا كه هنگامي كه خبر فتح سمرقند بدست سلطان (به بغداد) رسيد گفت: اين كاري كه موجب بشارت باشد نيست، مثل اينكه بلاد روم را فتح كرده باشد آيا آنچه در اين امر بر گروه مسلمانان موحد رفته است و جايز دانسته شده چنان بوده است كه بر مشركين روا و جايز نبوده است.
همينكه گوهر آئين و ابن سمحا به اردوگاه رسيدند و از وزير به سلطان و نظام الملك شكايت كردند و آنان را از تمام گفته‌هاي ابي شجاع آگاه نمودند كه چه سان كارشكني در مقاصدشان مينمايد. سلطان و نظام الملك به خليفه پيام فرستادند كه او را عزل كند، پس خليفه او را عزل كرد. عزل او روز پنجشنبه رويداد و چون امر به عزل او شد، چنين گفت:
تولاها و ليس له عدوو فارقها و ليس له صديق مفاد گفته او بفارسي اين است كه: اين مقام (وزارت را) روزي كه تصدي نمود، دشمني نداشت و روزي كه آن را ترك كرد، دوستي نداشت.
فرداي آن روز كه روز جمعه بود از خانه خود پياده رو به مسجد براه افتاد، گروهي انبوه از مردم گرد او جمع آمدند، پس باو امر شد از خانه‌اش بيرون نيايد.
چون ابي شجاع عزل شد ابو سعد بن موصلايا دبير دار الانشاء نيابت وزارت كرد.
خليفه به سلطان و نظام الملك پيام فرستاد و عميد الدوله بن جهير را بخواست كه او را وزير كند، آنان ابن جهير را (به بغداد) گسيل داشتند، و ذي حجه اين سال خليفه او را وزير خود كرد و نظام الملك سوار شد و بخانه‌اش رفت و باو تهنيت گفت و سخنوران اشعار در تهنيت او در بازگشت وي بمقام وزارت سرودند.

بيان تصرف بلاد اندلس از متصرفات مسلمان بوسيله امير المسلمين‌

در رجب اين سال امير المسلمين يوسف بن تاشفين فرمانرواي بلاد مغرب، بلاد
ص: 164
اندلس آنچه كه در تصرف مسلمانان بود تصرف كرد: قرطبه و اشبيليه را متصرف و المعتمد بن عباد فرمانرواي آن دو نقطه را دستگير كرد و همچنين ساير بلاد اندلس (كه در دست مسلمانان بود) گرفت.
براي رشيد بن معتمد حادثه‌اي شبيه به حادثه امين محمد بن هارون الرشيد پيش آمد. ابو بكر عيسي بن اللبانه داني از شهر دانيه، حكايت كرده است كه:
روزي نزد رشيد بن معتمد، بسال چهار صد و هشتاد و سه، در محفل انس او بودم.
سخن از غرناطه و تصرف آن بوسيله امير المسلمين رفت و گفتيم كه آنرا در نبرد زلاقه گرفت. چون سخن در اين باره گفته شد، بدريغ و افسوس و حسرت ياد آن كرد و كاخ غرناطه را بخاطر آورد كه باز خواهد گشت؟! ما دعا و نيايش براي كاخ و دوام ملك او بگذشت روزگاران كرديم. آنگاه ابا بكر اشبيلي را گفت آواز بخواند.
وي چنين تغني كرد:
يا دار مية بالعلياء فاسنداقوت و طال عليها سالف الابد (مفاد آن بفارسي اين است كه: اي سرائي كه در بلندي مرده‌اي، با تكيه‌گاه نيروبخش. روزگاران آنرا به ابيت (بسپرد)).
مسرت خاطرش دگرگونه شد و سراسر وجودش گوئي بهم برآمد، امر به خنياگري يكي از پردگيان خويش نمود و او از پس پرده چنين سرود:
ان شئت ان لا تري صبرا لمصطبرفانظر الي ايّ حال اصبح الطلل (مفاد آن بفارسي چنين است: اگر خواهي شكيبائي بر بردباري را نه بيني نگاه كن به تلهاي ويرانه كه چه بروز آنها آمد).
فالي بد كه زده بود تأكيد شد و چهره و سيمايش درهم شده دگرگوني يافت.
و به خنياگري ديگر از پردگيان امر كرد آواز به خواند و رامشگري كند و چنين خواند:
يا لهف نفسي علي مال افرّقه‌علي المقلين من اهل المروءات
ان اعتذاري الي من جاء يسألني‌ما ليس عندي من احدي المصيبات (مفاد آن به فارسي چنين است: دريغا از مالي (كه ندارم) تا بر آزادگان نيازمند
ص: 165
پخش كنم، پوزش بكسي كه بيايد و از من (چيزي) نخواهد اينست كه چيزي جز مصيبت ندارم).
ابن اللبانه گويد: به تلافي احوال از جاي برخاستم و گفتم:
محل مكرمة لا بد منهاو شمل مأثرة لا شنه اللّه
البيت كالبيت ليكن زاد ذا شرفاان الرشيد مع المعتمد ركناه
ثاو علي انجم الجوزاء مقعده‌و راحل في سبيل اللّه مثواه
حتم علي الملك ان يقوي و قد وصلت‌بالشرق و الغرب يمناه و يسراه
بأس توقد فاحمرت لواحظه‌و نائل شب فاخضرت عذاراه مفاد اين ابيات هم بفارسي چنين است:
جايگاهي ارجمند است كه بنيادش تهديد نشده و مآثر آن شمول كلي دارد كه خدا آن را نپراكند، خانه همچو خانه است و لكن با وجود رشيد و معتمد كه اركان آن هستند شرف آن فزوني يافته است. و جايگاهي است كه نشيمنگاه آن بر اختر جوزا استوار است و رهرو در راه خدا جايش بلند است، و بر كشور حتم است كه نيرومندي يابد كه يمين و يسارش بخاور و باختر رسيده است، و قدرتي است كه فروغ آن شكوفان بوده و سرخي ديدش افزون و از پيري بجواني گرائيده و سرسبز شده است.
بجانم سوگند كه انبساط خاطرش را سبب شدم، و امن و خوشي بوي بازگرداندم ولي با اين همه من نيز با گفتن جمله «خانه همان خانه» است به (چاله) افتادم كه همه دربيفتند (يعني اشتباهي سر زده بود) و در اثر آن امر به غناي ديگري كرد، چنين سروده شد:
و لما قضينا من مني كل حاجةو لم يبق الا ان تزم الركائب (مفاد آن بفارسي اينست: چون هر نيازي كه داشتم در (زندگي) برآورده شد، اينك چيزي بجاي نمانده جز آنكه ركابها بربنديم).
ما يقين پيدا كرديم اين تطير (فال بد) دگرگوني بدنبال دارد. همينكه امير المسلمين خواست بلاد اندلس را تصرف كند. از مراكش به سبته عزيمت
ص: 166
نمود و در آنجا اقامت گزيد و سپاهيان خويش را با سير بن ابي بكر و غيره به اندلس گسيل داشت. آنها از خليج گذشتند و به شهر «مرسيه» آمدند، آنجا و توابعش را تصرف نموده و حكمران مرسيه ابا عبد الرحمن بن طاهر را از آنجا راندند، پس از آن به شهر شاطيه و دانيه آمده آن نقاط را متصرف شدند.
بلنسيه را درگذشته فرنگيان پس از هفت سال محاصره در تصرف داشتند چون از نبرد زلاقه آگاه شدند، آنجا را ترك نموده، مسلمانان دو بار آنجا را تصرف نموده آبادان ساختند و ساكن آنجا شدند و هم اكنون (زمان مؤلف. م.) مرابطين در آنجا سكونت دارند.
مرابطين غرتاطه را در واقعه زلاقه تصرف كرده بودند. پس از آن قصد شهر اشبيليه كردند، فرمانرواي آن المعتمد بن عباد در آنجا بود و محاصره‌اش كرده او را در تنگنا قرار دادند. اهالي آن جنگي سخت با آنها كردند و المعتمد آنچنان شجاعت و دليري و دفاع خوب از شهر خود كرد كه از ديگري مشابه آن ديده نشده بود. گاه ميشد كه خود را در گيروداري وارد ميكرد كه هيچگونه اميدي بنجات او نبود.
ولي او با شجاعت و قوت روحيه خويش سالم از معركه بيرون ميآمد و لكن اگر مدت از دست شد، بي‌نيازي از وسائل از دست نداد.
فرنگيان از قصد سپاهيان مرابطين در بلاد اندلس آگاه شده و بترسيدند آن بلاد را تصرف نمايند سپس به بلاد خود بازگردند. پس گرد آمدند و كثرت يافتند و رفتند تا به معتمد عليه مرابطين او را ياري كنند. سير بن ابي بكر سركرده مرابطين از قصد آنها آگاه شد. و خط حركت آنان را بدانست پس اشبيليه را ترك كرده و روي به فرنگيان نهاد و با آنها تلاقي كرد و جنگيد و هزيمتشان داد و به اشبيليه بازگشته آنجا را محاصره نمود. محاصره همچنان دوام يافته و تا بيستم رجب اين سال جنگ و پيكار استمرار داشت.
در اين روز جنگ بزرگ شد و امر بر مردم شهر سخت گرديد، و مرابطين از سمت دشت وارد شهر شده و آنچه در آن بود غارت كرده و بهيچ چيز ابقاء نكردند.
ص: 167
جامه‌هاي مردم را نيز تاراج نموده و معتمد را با فرزندانش از ذكور و اناث امير كردند و تمام دارائي آنها را تا بحد استيصال گرفتند و از ملك و دارائي لقمه ناني هم برايشان بجاي نگذاشتند.
آورده‌اند كه معتمد با گرفتن امان و زينهار شهر را تسليم كرد و پيمان زينهار و امان نامه نوشته آنها را سوگند داد بجان خود و اهل بيت خويش و مال و بردگان و جميع اسباب و اثاث متعلق بخودش. و همينكه بموجب آن پيمان شهر را تسليم كرد. آنها بعهد خود وفا نكردند و آنان را اسير كرده و دارائي‌شان را به غنيمت ربودند و معتمد و خانواده‌اش را به شهر اغمات فرستاده در آنجا زنداني كردند. و امير المسلمين كاري با آنها كرد كه هيچكس پيش از او چنان نكرده و بعدها هم نخواهد كرد مگر كسيكه چنان رذالتي را بر خود پسنده كند. او آنها را زنداني كرد و چيزي براي آنها كه قوت لا يموت باشد، مقرر نكرد تا جائي كه دختران معتمد براي مردم با گرفتن دستمزد نخريسي كرده آنرا خرج معيشت خود مينمودند. اين موضوع را معتمد، هنگام درگذشتن در اشعاري ياد كرده است. امير المسلمين با اين كار كوچكي و حقارت نفس خويش و لئامت خود را ارائه نمود.
شهر اغمات در دامنه كوهساران نزديك مراكش واقع شده است.
و بيان آن بهنگام درگذشت معتمد بسال چهار صد و هشتاد و هشت و آنچه از احوال او ميدانيم خواهيم نمود.
ابو بكر بن اللبانه گويد: معتمد را پس از اسارتش در اغمات ديدار كردم و هنگام ورود بر او اشعاري سروده بودم و اين ابيات از جمله آنهاست.
لم اقل في الثقاف كان ثقافاكنت قلبا به و كان شفافا
يمكث الزهر في الكمام و لكن‌بعد مكث الكمام يدنو قطانا
و اذا ما الهلال غاب نعيم‌لم يكن ذلك الغيب انكسانا
انما انت درة للمعالي‌ركب الدهر فوقها اصدافا
حجب البيت منك شخصا كريمامثلما تحجب الدنان السلانا
ص: 168 انت للفضل كعبة و لو أني‌كنت اسطيع لالتزمت الطوافا مفاد اين ابيات به فارسي چنين است: از (آن) فرهنگ سخن نيارستم گفتن كه چه فرهنگي بود (همينقدر گويم) تو قلب آن بودي و شفاف ميبود. گل در غنچه خود ميماند و پس از كوتاه زماني شكوفان و نزديك به چيدن ميشود. اگر ماه به (پاره) ابري پوشيده ماند آن پوشيدگي كسوف نتواند بود. تو گوهر معالي هستي كه روزگار صدف بر فرازش استوار كرد. خانه از شخص كريمي چون تو پس پرده ماند همچنانكه خمره‌اي بهترين مي خوشگوار كه پوشيده ميدارد. تو كعبه فضل (دانش) هستي و ايكاش ميتوانستم ملتزم طواف در پيرامون اين كعبه باشم.
ابن اللبانه ميگويد: ميان من و او سخن بسيار رفت، گفتگوئي لذت بخش‌تر از غفلتهاي رقيب، و گواراتر از رشقات حبيب، در نرمي برتر از حرير و در روشني برتر از بامدادان ربيع چون معتمد و خانواده‌اش دستگير شدند دو پسرش: الفتح و يزيد را پيش روي او كشتند و بردباري نشان داد. و در اين باره گفته است:
يقولون صبرا، لا سبيل الي الصبرسابكي و ابكي ما تطاول من عمري
أ فتح لقد فتحت لي باب رحمةكما بيزيد اللّه قد زاد في اجري
هوي بكما المقدار عني و لم امت‌فادعي وفيا قد نكصت الي الغدر
و لو عدتما لاخترتما العود في الثري‌اذا انتما ابصرتماني في الاسر
ابا خالد اورثتني البث خالداابا نصر مذ ودعت ودعني نصري مفاد ابيات بالا چنين است: گويندم شكيبا باش، راهي براي شكيبائي (نمي‌بينم) و ميگريم و آنچه هم عمرم بدرازا كشد خواهم گريست. آيا اين پيروزي بود، پيروزي كه درهاي رحمت همچنانكه به يزيد (فرزندم) گشوده بر من گشوده شد و خداوند اجر من افزون كرد. من نمرده‌ام و دعوي وفاداري نموده و بغدر (آن عهد) را شكستند. اگر شما (فرزندان مقتول خود را ياد ميكند) برگرديد و هر گاه مرا در اسارت به‌بينيد، بازگشتن (به زير) خاك را برميگزينيد. اي ابا خالد
ص: 169
شكواي ابدي بميراث برايم گذاشتي و اي ابا نصر از آن لحظه كه مرا بدرود گفتي پيروزي با من بدرود گفت.
در مدتي كه معتمد زنداني بود فضلاي بلاد با نظم و نثر با او مكاتبه كرده و همه روي با او مينمودند و روزگار و اهل زمانه را كه همچو او (شخصيتي) را نكوهش ميكردند. از جمله گفته: عبد الجبار ابن ابي بكر بن حمديس است كه باو نامه نوشته و رفتن او را از اشبيليه به اغمات يادآور شده است.
(مولف فاضل چهار بيت از عبد الجبار، و چهار بيت هم در مدح معتمد از ابن اللبانه شاعر دربار معتمد نقل كرده كه نقل و ترجمه آن چيزي بر اطلاعات خوانندگان نيافزايد و از نقل و ترجمه آنها صرف نظر شدم) چون سپاهيان امير المسلمين ملوك بلاد اندلس از جاي بركند و بلادشان را بگرفت آنان را به بلاد غرب روانه و در آنجا پراكنده‌شان كرد.
(إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً) (ترجمه:
هر گاه پادشاهان به روستائي (شهري) وارد شوند آنجا را تباه ساخته و گرامي‌ترين مردم آن را بيچاره‌ترين كسان مينمايند. قرآن مجيد سوره شريفه 27 آيه كريمه 34. م.).
امير المسلمين پس از فراغ از كار اشبيليه، رو به مريه نهاد، آن ناحيه را مضرب خيام لشكريان خود ساخت. حكمران آنجا محمد بن سعن بن صمادح بود. به پسرش گفت: مادام كه معتمد در اشبيليه است به مرابطين اعتنائي نميكنم، و همينكه شنيد ملك آنها بتصرف مرابطين درآمده و بر معتمد چه رفته است همان شب از غصه و اندوه درگذشت. چون درگذشت فرزند او الحاجب و خانواده‌اش، در كشتيها نشسته آنچه از اموال و دارائي داشتند باربر كشتيهاي خود نمودند و به بلاد بني حماد (در مغرب) رفتند و با آنها نيكرفتاري كردند.
عمر ابن افطس حكمران بطليموس از كساني بود كه سير (سركرده مرابطين) را عليه معتمد ياري كرده بود. همينكه اشبيليه فتح شد، ابن افطس بشهر خود بازگشت
ص: 170
«سير» بدنبال او رفت و با وي جنگيد و مغلوبش كرد و شهرش را گرفت و او و پسرش فصل را اسير كرد و هر دو را كشت. وقتي ميخواستند آنها را بكشند عمر گفت: پسرم را پيش از من بكشيد كه نامش در صحيفه من باشد، پس پيش از او فرزندش را كشتند و «سير» تمام دارائي و ذخاير آنها را تصرف كرد.
از ملوك اندلس جز بني هود كسي باقي نمانده بود كه مغلوب يوسف بن تاشفين و سپاهيان او مرابطين نشده باشد. يوسف قصد بلاد آنها نكرد و در مشرق اندلس بودند در آن هنگام فرمانرواي آن ناحيت المستعين باللّه بن هود بود، و از شجاعان و جنگ‌آوراني بود كه بنامش مثل ميزدند، و آنچه از نيازمنديها كه لازم بود در حصار گرد آورده بود، و آن مقدار كه در شهر روطه گرد كرده بود چندين سال او را كافي مينمود و دژي مستحكم داشت و رعايايش از او ميترسيدند و پيش از آنكه امير المسلمين قصد بلاد اندلس نمايد با امير المسلمين (روابط حسنه) داشت، و پيشكشها و مال براي او ميفرستاد و بسيار باو نامه مينوشت. امير المسلمين رعايت آن روابط و مناسبات كرد، تا جائي كه هنگام مرگش هم به فرزند خود علي بن يوسف توصيه و سفارش كرد كه متعرض بلاد بني هود نشود و گفت: بگذار آنها بين تو و دشمن واسطه باشند زيرا كه مردان شجاع و جنگ آورند.

بيان تصرف جزيرة صقليه بوسيله فرنگيان‌

در اين سال فرنگيان كه خدا لعنت‌شان كند، بر تمام جزيره صقليه كه خداي بزرگ آن را به اسلام و مسلمين بازگردانده چيره شدند.
سبب اين بود كه امير صقليه، سمت چپ بدنش دچار فلج گرديد و سمت راست آن نيز سست شد. اين امير نامش ابا الفتوح يوسف بن عبد اللّه بن محمد بن ابي الحسين بود و در سال سيصد و هشتاد و هشت العزيز علوي فرمانرواي مصر و افريقيه، او را به امارت آنجا گزين ساخته بود. در اين سال (چنانكه گفتيم) دچار فلج شد، و پسر خود جعفر را به نيابت خويش تعيين كرد. جعفر همچنان امور و شئون آنجا را اداره كرده
ص: 171
و تا بسال چهار صد و پنج با حسن سلوك تمشيت امور آن بلاد نمود. برادرش به مخالفت با او سر برداشت و گروهي از بربرها و بردگان او را ياري كردند، جعفر لشكري از شهر بيرون فرستاد و در هفتم شعبان جنگ كردند و گروه زيادي از بربرها و بردگان در گير و دار كشته شدند. و بقيه گريختند و علي به اسارت گرفته شد. و جعفر برادرش را كشت، و قتل او بر پدرش بس گران آمد. بين خروج او (عليه جعفر) و كشته شدنش هشت روز فاصله بود.
در اين هنگام جعفر امر كرد بربرهاي مقيم در جزيره رانده شوند و آنها را به افريقيه نفي بلد كردند و امر بكشتن بردگان داد. تا آخرين نفر آنها را كشتند و همه افراد سپاه خود را از مرد صقليه برگزيد، و عده سپاه در جزيره كاسته شد، و مردم جزيره نسبت به امراء طمع ورزيدند و ديري نپائيد كه اهالي صقليه عليه او شورش كردند و او را از جزيره بيرون كرده و خلع (از امارت) نمودند و ميخواستند او را بكشند.
سبب شورش مردم اين بود كه جعفر شخصي را بر آنها حاكم كرد كه مردم را مصادره نموده و ده يك از غلات آنها بگرفت و نسبت به سركردگان و شيوخ بلد تحقير روا داشت و از اينكه جعفر برادرش را هم مقهور كرده بود، خشنود نبودند و دير زماني بردباري نموده تا اينكه جعفر زماني خبردار شد كه اهل بلد از بزرگ و كوچك بر او هجوم بردند. و در محرم سال چهار صد و ده در كاخش او را محاصره نمودند و نزديك بدان شد كه او را بگيرند، پدر جعفر يوسف در حالت فلج در تخت رواني بر آنها ظاهر شد. مردم او را دوست داشتند، و او با مردم با لطف و مدارا سخن گفت، مردم از بيماري كه مبتلا بدان بود ترحم نسبت باو روا داشته بحال او گريستند و براي او گفتند كه پسرش چه به روزگار آنها آورده است و از او خواستند، فرزند ديگر خود احمد معروف، به اكحل را بر آنها حاكم سازد و يوسف خواست مردم را پذيرفت و احمد را حكومت داد.
يوسف بر فرزند خود جعفر، از مردم جزيره بيمناك شد، پس او را با كشتي
ص: 172
بمصر فرستاد.
بعد از او پدرش يوسف بدنبال او رفت، اموالي كه با خود بهمراه بردند ششصد و هفتاد هزار دينار نقدينه بود، يوسف داراي سيزده هزار اصطبل از چارپايان باستثناي استرها و ديگر چارپايان بود در روزي كه در مصر درگذشت يك چارپا بيشتر نداشت.
همينكه اكحل بر مسند حكم نشست با دورانديشي و كوشش عمل كرد.
رزمندگان را گرد آورد و شبگردان خويش در بلاد كافران پخش و پراكند و آنها سرزمينهاي كافران ميسوزاندند. و غنيمت و زنان اسير ميگرفتند و بلاد (آنها) ويران مينمودند، تمام قلاع صقليه كه مال مسلمانان بود، طاعت او را گردن نهادند.
اكحل پسري داشت كه نامش جعفر بود، و هر گاه پدرش بمسافرت ميرفت، نيابت او ميكرد. اين پسر مخالف با سلوك و رفتار پدر بود. ديگر اينكه اكحل مردم صقليه را گرد آورد و گفت: من دوستدارم شما را رو در روي افريقيان كه مشاركت در بلاد شما كردند وادارم و رأي من بر بيرون راندن آنهاست. باو گفتند: ما با آنها وصلت كرده و همه‌مان (پيكر) واحدي شده‌ايم. اكحل آنان را مرخص نمود، سپس كس نزد افريقيان فرستاد، و همان كه بمردم صقليه پيشنهاد كرده بود بآنها (معكوسش را) گفت، افريقيان پيشنهاد او را پذيرا شدند، و اكحل آنها را گرد خود جمع كرد، املاك آنها را مورد حمايت خود قرار داد و خراج از املاك اهالي صقليه ميگرفت. گروهي از اهالي صقليه نزد معز بن باديس رفتند، و از آنچه بر آنها ميگذارد شكايت نمودند و گفتند: ما دوستداريم در طاعت تو باشيم و گر نه بلاد را تسليم روميان ميكنم، اين رويداد در سال چهار صد و بيست و هفت رخ داد.
معز بن باديس عبد اللّه پسرش را با سپاهي به صقليه فرستاد و عبد اللّه وارد شهر شد و در «خلاصه» اكحل را محاصره كرد. در اين اثناء ميان اهالي صقليه اختلاف پديد گرديد، و يكي از آنها خواهان پيروزي اكحل شد، كساني كه عبد اللّه را با خود آورده بودند او را كشتند.
ص: 173
سپس مردم صقليه برخي با بعضي رو در روي هم ايستاده گفتند: بيگانه را بر خود راه داديد. بخدا سوگند كه فرجام اين كاري كه كرديد، نيك نخواهد بود. پس تصميم به جنگ با سپاه المعز گرفتند. و گرد آمدند و بر آن سپاه هجوم بردند او جنگيدند و سپاه المعز منهزم شد، هشتصد تن كشته پشت سر گذاشته، و سوار بر كشتيها به افريقيه بازگشتند.
مردم جزيره حسنا الصمصام برادر اكحل را بحكومت بر خود گماردند، و اوضاع و احوال آنها را دستخوش نابساماني گرديد، و اراذل چيره‌گي پيدا كردند و هر كسي در شهري براي خود حاكم شد و صمصام را بيرون راندند.
القائد عبد اللّه بن منكوت در «مازر» و «طرابنش» و غيرهما و القائد علي بن نعمة معروف به ابن الحواس در «قصريانه» و «خرجنت» و غيرهما و ابن الثمنه در شهر سرقوسه (سراكوس فعلي) و «قطانيه» هر يك حكومت منفرد تشكيل دادند.
شخص اخير ابن ثمنه با خواهر ابن الحواس ازدواج كرد. پس از آن ميان او و همسرش كه خواهر ابن ثمنه بود بگو مگو شد و شوهر نسبت به زن خود پرخاش كرد و زن هم در روي او پرخاشگري نمود. ابن ثمنه مست بود و دستور داد از دو بازوي زن خون بگيرند و رگش بزنند. و او را همچنان بحال خونريزي رها كرد تا بميرد. پسرش ابراهيم شنيد و بالاي سر مادر رفت و پزشكان بخواست و او را درمان كرد تا نيروي خويش بازيافت. آن شب چون صبح شد، پدر از كار خود پشيمان گرديد و از مستي خود پوزش خواست و زنش عذر او ظاهرا بپذيرفت.
پس از مدتي درخواست كرد از برادرش ديدار كند، ابن ثمنه اجازت داد و پيشكشيها و هدايا با وي همراه كرد. زن همينكه بمقر برادرش رسيد براي او نقل كرد كه شوهرش چه بر سرش آورد و ابن الحواس سوگند ياد كرد كه ديگر او را بخانه شوي بازنگرداند.
ابن ثمنه كس فرستاد و او را بخواست. ابن الحواس او را برنگرداند.
ابن ثمنه سپاه خويش گرد آورد. در آن موقع او بر بيشتر جزيره چيره شده و بنام او
ص: 174
در شهر خطبه خوانده شد. و رو به ابن الحواس نهاد و او را در قصريانه محاصره كرد.
ابن الحواس با مردان خود بيرون شد و با وي جنگيد و ابن ثمنه منهزم گرديد. و او را تا نزديكيهاي شهر اوقطانيه دنبال كرد و پس از آنكه گروه بسياري از يارانش را كشت برگشت.
همينكه ابن ثمنه بديد كه سپاهش تكه پاره و پراكنده شدند، وسوسه نفس پيروزي بوسيله كفار را چنانكه خداي بزرگ ميخواهد، در نهادش (به جنبش آورد) و به شهر «مالطه» رفت. مالطه، چنانكه پيش از آن ياد كرديم در سال سيصد و هفتاد و دو در موقعي كه بر دويل فرنگي خروج كرد، در دست فرنگيان بوده تاكنون در آنجا متوطن بودند و در اين هنگام «رجار» فرنگي با گروهي از فرنگيان مالطه را در تصرف داشتند. ابن ثمنه خود را بآنها رساند و گفت: من جزيره را به تصرف شما ميدهم.
گفتند: در آنجا لشكريان بسيارند و ما را ياراي برابري با آنها نيست. گفت: آنها همه با هم اختلاف دارند و بيشتر آنها حرف مرا ميشنوند و مخالفت امر من نميكنند.
در رجب سال چهار صد و چهل و چهار فرنگيان (به راهنمائي ابن ثمنه) به جزيره صقليه رفتند. و در آنجا كسي را كه دفاع كند نديدند و بر بخشهائي كه از آن عبور ميكردند چيره شدند و قصد «قصريانه» نموده آنجا را محاصره نمودند. ابن الحواس بر آنها بيرون شد و با آنان جنگيد، فرنگيان او را شكست داده منهزم شد و به پناهگاه خود برگشت. فرنگيان از آنجا حركت كرده در جزيره شروع به پيشروي نمودند و بر مواضع بسياري چيره شدند.
گروه زيادي از مردم جزيره از علماء و صلحاء ترك آنجا نمودند و گروهي هم از اهالي جزيره نزد المعز بن باديس رفتند و او را از اوضاع و احوال مردم جزيره و اختلافاتي كه دارند آگاه نمودند و آنها را با مردان و وسائل نبرد تجهيز كرد.
فصل زمستان بود و آن كشتيهاي جنگي به «قوصره» رفتند. دريا طوفاني شد و بيشتر آنها غرق شده و جز اندكي از آن نجات نيافتند.
از دست شدن اين نيروي دريائي (از جمله عواملي بود) كه المعز ضعيف شود
ص: 175
و اعراب عليه او نيرو پيدا كنند تا جائي كه بلاد را از او گرفتند. فرنگيان بيشتر آن بلاد (بلاد جزيره) را با تأني و تأمل در كار تصرف نموده كسي از آنها جلوگيري نكرد. فرمانرواي افريقيه در آن موقع سرگرم كار اعراب بود كه در افريقيه نفوذشان گسترش مييافت. المعز در سال چهار صد و پنجاه و سه درگذشت و پسرش تميم بجاي پدر نشست. او نيز نيروي دريائي و سپاهي به جزيره (صقليه) فرستاد. سركردگي را بدو فرزندش ايوب و علي داد. آنها به صقليه رسيدند، ايوب سپاه را در شهر و علي در خرجنت فرود آوردند. سپس ايوب به خرجنت نقل مكان كرد. علي بن- الحواس دستور داد در كاخ او فرود آيند و پيشكش فراوان فرستاد.
همينكه ايوب در آنجا اقامت گزيد مردم او را دوست داشتند. ابن الحواس نسبت باو حسد ورزيد بمردم نوشت او را بيرون برانند. مردم آن كار را نكردند.
ابن الحواس با سپاه خود بدان صوب رفت و با ايوب بجنگ و ستيز پرداخت. مردم خرجنت از ايوب پشتيباني كرده و با او وارد معركه شدند در اثناي اينكه ابن الحواس مشغول جنگ بود. تيري غربي (مقصود مردم مغرب است) باو اصابت كرد او را كشت.
سپاه ايوب را بر خود سروري دادند.
پس از آن ميان اهل شهر و بردگان تميم فتنه‌اي بروز كرد كه منتهي بجنگ و ستيز شد و شر بين آنها افزون گرديد.
پس ايوب و علي برادرش با هم جمع آمدند و با ناوگان خويش به افريقيه بازگشتند و اين امر در سال چهار صد و شصت و يك رويداد و گروهي از اعيان صقليه و دريانوردان در مصاحبت آنان بافريقيه رفتند و ديگر براي فرنگيان مانعي بجاي نماند. بر جزيره چيره شدند و جائي بر آنها پايدار نماند مگر قصريانه و خرجنت.
فرنگيان آن نقطه را نيز محاصره كردند و مسلمانان را در تنگنا قرار دادند.
و بر مردمان بسي تنگي و سختي رفت تا جائي كه گوشت مردگان ميخوردند و از قوت و غذا چيزي بجاي نمانده بود.
اهالي خرجنت، شهر را تسليم فرنگيان كردند و قصريانه بعد از آن سه سال
ص: 176
مقاومت كرد. و همينكه كار بر آنها سخت گرديد و سر تسليم فرود آوردند. و فرنگيان كه خدا لعنت‌شان كند، در سال چهار صد و هشتاد و چهار گرفتند و «رجار» تمام جزيره را تصرف نمود و روميان را در آنجا سكنا داد. و براي هيچكس از اهالي در آنجا گرمابه‌اي و دكه و آسيابي بجاي نگذاشتند.
رجار، بعد از آن، پيش از سال چهار صد و نود درگذشت و پس از او پسرش رجار پادشاه شد و او راه و رسم پادشاهان اسلام را در پيش گرفت و براي خود، پيشكاران و پرده‌داران و نگهبانان سلاح پوش و پاسداران و غير ذلك ترتيب داد.
و با عادت و رسم فرنگيان مخالفت كرد زيرا كه آنها چيزي از (اين ترتيبات) نميدانستند و براي خود ديوان مظالم سازمان داد كه شكايت ستمديدگان بدست او داده ميشد و او نصفت را و لو درباره فرزندش هم كه بود رعايت ميكرد. و مسلمانان را گرامي بداشت و آنان را به خود نزديك كرد و فرنگيان را مانع شد (بآنها آزاري برسانند) پس مسلمانان او را دوست داشتند و نيروي دريائي بزرگي را بنياد گذارد و مجهز ساخت و جزاير ميان صقليه و مهديه را چون مالطه و قوصره و قرقند را تصرف كرد و در كرانه‌هاي افريقيه پيشرفت كه بخواست خداي بزرگ آنچه كه انجام داد خواهيم بيان كرد.

بيان ورود سلطان به بغداد

در ماه رمضان اين سال سلطان وارد بغداد شد. و اين بار دوم بود كه ببغداد آمده و در دار المملكه فرود آمد و همراهانش پراكنده در نقاط ديگر (شهر)، برادرش تاج الدوله تتش و قسيم الدوله آقسنقر حكمران حلب و ساير زعماء از اطراف در بغداد، بحضورش رسيدند و جشن ميلاد (مؤلف فاضل نگفته ميلاد كي؟. م) در آنجا برپا شد و آنچنان آرايش و پيرايش در اين جشن بكار رفت كه در بغداد ابدا بمانند آن جشن و چراغاني ديده نشده بود. و شعرهاي بسيار، شاعران
ص: 177
در وصف آن شب سرودند.
(مؤلف فاضل از قصيده‌اي بنام مطرز ابياتي در توصيف آن چراغاني آورده كه در نقل و ترجمه آن فايده‌اي متصور نبود. م) اين مرتبه سلطان دستور بناي جامع السلطان (مسجد سلطاني) را صادر كرد و در محرم سال چهار صد و هشتاد و پنج ساختمان مسجد آغاز گرديد. بهرام منجم او و گروهي از كاركنان رصد خانه در بناي قبله (مسجد) كار كردند.
پس از آن نظام الملك و تاج الملوك و امراي بزرگ هر يك بنا به ساختمان خانه‌هاي مسكوني كه چنانچه ببغداد بيايند در آن خانه‌هاي نو بنياد فرود آيند كردند.
اما پس از آن روزگارشان بدرازا نكشيد و مرگ و كشتار و غيره جمع آنها را پراكند، و سپاهيانشان بي‌نيازشان نكردند و چيزي گرد نياوردند. بزرگ است خداوند لا يزال كه امر او زوال ناپذير است.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال ابن ابي هاشم به استغاثه از تركمانان از مكه ببغداد آمد.
در اواخر اين سال نظام الملك در بغداد بيمار شد و خود را با دادن صدقه معالجه كرد.
در مدرسه او گروهي بي‌شمار از تهيدستان و بينوايان گرد ميآمدند (بآنها صدقه داده ميشد) اعيان هم پيروي از او كرده و همچنين سركردگان سپاه صدقه ميدادند، و شفا پيدا كرد و خليفه براي او خلعتهاي گرانمايه فرستاد.
در نهم شعبان اين سال در شام و بسياري از بلاد زلزله رويداد و بيشتر آن در شام رخ داد و مردم مساكن خود را ترك كردند. و بسياري از خانه‌هاي مسكوني در انطاكيه زير و زبر شد كه و گروه زيادي زير آوارهاي آن هلاك شدند و نه برج از برجهاي شهر ويران گرديد و سلطان دستور تجديد بناي
ص: 178
آنها را داد.
در شوال اين سال ابو طاهر عبد الرحمان بن محمد بن علك فقيه شافعي درگذشت. او از رؤساي فقهاي شافعي بوده و همانست كه در فتح سمرقند ذكرش رفت.
پس از درگذشت او همه ارباب دولت سلطاني جنازه‌اش را تشييع نمودند، مگر نظام الملك كه كبر سن را عذر آورد ولي بر مرگ او بسيار گريست، و او را نزد شيخ ابو اسحاق در باب ابرز بخاك سپرده شد و سلطان مزار او را زيارت كرد.
در رجب اين سال محمد بن عبد اللّه بن الحسين ابو بكر ناصح حنفي، قاضي شهر ري درگذشت. و او از اعيان فقهاي حنفي و متمايل به گوشه- گيري بود.
در شعبان اين سال، ابو الحسن علي بن الحسين طاوس قاري در شهر صور درگذشت
.
ص: 179

485 (سال چهار صد و هشتاد و پنج)

بيان جنگ ميان مسلمانان و فرنگيان در جيان‌

در اين سال اذفونش سپاهيان خويش جمع و آنها را گرد آورد و بلاد «جيان» از سرزمين اندلس را مورد هجوم قرار داد. مسلمانان با او روبرو شده و جنگ كردند.
در وهله نخست، شكست در صفوف مسلمانان افتاد و ليكن پس از آن خداي بزرگ (مسلمانان) را برتري بخشود و برگشته بر فرنگيان حمله برده آنها را منهزم و كشتار بسيار از آنها شد. و كسي از آنها نجات پيدا نكرد مگر اذفونش با عده كمي و اين رويداد بعد از نبرد زلاقه از مشهورترين پيكارها بوده كه شاعران ذكر آن را در اشعار خود بسيار آورده‌اند.

بيان چيره شدن تتش بر حمص و ديگر شهرها از كرانه شام‌

آنگاه كه سلطان در بغداد بود، برادرش تاج الدوله تتش از دمشق و قسيم الدوله آقسنقر از حلب و بوزان از «رها» در آنجا بحضور او رسيدند. و چون سلطان اجازه بازگشت بآنها داد، به قسيم الدوله و بوزان امر كرد كه با سپاهيان خود در خدمت برادرش تاج الدوله همراه شوند تا اينكه او آنچه را كه خليفه المستنصر علوي در كرانه شام (در تصرف) دارد بگيرد و با وي همراه باشند تا برود بمصر و آنجا را تصرف نمايد.
ص: 180
آنها همگي‌شان رو به شام نهادند و بر حمص فرود آمدند. ابن ملاعب حكمران حمص بود و زيانكاريهاي او و فرزندانش بر مسلمان بسي افزون بود، و حمص را محاصره و بر اين ملاعب سخت گرفتند و تاج الدوله آنجا را تصرف و ابن ملاعب و دو فرزندش را دستگير كرد و از آنجا به در «عرقه» رفت و آنجا را با زور متصرف شد، پس از آن رو به دژ افاميه نهاد آنجا را نيز تصرف كرد. در افاميه يك خادم مصري حكومت داشت كه زينهار خواست و تتش بوي تأمين داد، سپس به طرابلس رفت و بجنگيد، در آنجا جلال الملك ابن عمار حكمران بود، و لشكري ديد كه جز به فسون و نيرنگ دفع آن ميسر نتواند بود پس كس نزد امرائي كه با تاج الدوله بودند و آنان را تطميع نمود كه اصلاح حال او بكنند، از آنها چون مطامعي نداشتند طرفي نيست.
آقسنقر قسيم الدوله وزيري داشت بنام «زرين كمر» ابن عمار با او مكاتبه كرد و در او نرمشي ديد. پس پيشكشها بوي اعطاء كرد كه نزد سرور خود قسيم الدوله كوشش در اصلاح وضع او نموده دفع او كند، سي هزار دينار و هدايائي بمانند آنچه (براي زرين كمر) فرستاده بود، ميفرستاد و منشورها كه از سلطان مبني بر حكمراني خويش در آن نقطه بدست داشت كه بموجب (محتواي آنها) بنمايندگان (سلطان) در آن بلاد امر بياري او شده كه او را پشتيبان باشند و بر حذر داشته بود كسان را از جنگ و ستيز با وي آقسنقر (البته پس از قبول مال و پيشكشها. م.) به تاج الدوله تتش گفت: با كسيكه چنين منشورها در دست دارد، نمي‌جنگم.
تاج الدوله بدرشتي با او سخن رانده گفت: آيا تو جز اينكه تابع من باشي (چه ميگوئي)؟
آقسنقر گفت: من از تو متابعت دارم جز در عصيان نسبت به سلطان، و فرداي آن روز موضع خود را ترك كرد و رفت و تاج الدوله ناگزير بحركت از آنجا شد و خشمناك از آنجا عزيمت نمود بوزان نيز به بلاد خود برگشت و اين امر شكسته شد.

بيان تصرف يمن بوسيله سلطان‌

از كسان ديگر كه در بغداد بحضور سلطان رسيدند، جبق امير تركمنها بود و
ص: 181
حكومت قرميسين و غيرها داشت سلطان باو امر كرد كه با گروهي از امراي سلطان كه نامشان را برد، كه به حجاز و يمن بروند، و كارشان با سعد الدوله گوهر آئين باشد.
و بلاد آنجا را فتح كنند، سعد الدوله اميري بنام «ترشك» بر آنها سركرده نمود و آنها به يمن رفتند و بر آن چيره شدند، و بدكرداري نسبت به اهالي آن در بيش گرفتند و كاري زشت و گناهي نبود كه مرتكب نشوند، و عدن را تصرف كردند، در اين احوال «ترشك» مبتلا به بيماري آبله شد و هفت روز پس از ورود به عدن درگذشت، سن او هفتاد سال بود. بعد از مرگش يارانش جنازه‌اش را حمل كرده ببغداد برگشتند و او را نزديك به مزار ابي حنيفه رحمت اللّه عليه بخاك سپردند.

بيان چگونگي كشته شدن نظام الملك‌

در دهم رمضان اين سال، نظام الملك ابو علي حسن بن علي بن اسحاق وزير نزديك به نهاوند كشته شد، او و سلطان در اصفهان بودند و از بغداد، چون برميگشتند.
در اين نقطه و مكان فرود آمدند بعد از فراغ از افطار نظام الملك در تخت رواني بچادر حرم خويش بيرون شد در اين اثناء جواني ديلمي از باطنيه در هيئت و شكل دادخواه و ستمديده نزديك شد و با دشنه‌اي كه با خود داشت او را زد و كارش بساخت و گريخت، در حين فرار پايش به طناب چادر بگير افتاد، گماشتگان باو رسيدند، و او را كشتند.
سلطان بسوي چادر او سوار شد، سپاهش و همراهانش آرام گرفتند.
نظام الملك سي سال، جز مدتي را كه وزير سلطان الب ارسلان صاحب خراسان به روزگاران عم او طغرل‌بيك بود، وزارت سلطان ملكشاه نمود. سن او افزون شده بود زيرا كه مولد او بسال چهار صد و هشت بود.
سبب كشته شدن او اين بود كه عثمان بن جمال الملك بن نظام الملك از جانب نياي خود رياست (حكومت) مرو داشت، سلطان شحنه‌اي بدانجا فرستاد كه «قودن» ناميده ميشد و از بزرگترين غلامان و اعظم امراي دولت او بود، بين قودن و عثمان درباره چيزي منازعه‌اي رويداد. جواني عثمان و امكاناتي كه داشت و دلگرمي به
ص: 182
نياي خود او را وادار كرد «قودن» را دستگير و هتك احترام او نمايد سپس او را آزاد كرد، قودن به شكايت از او نزد سلطان رفت، سلطان بوسيله تاج الدوله و مجد الملك بلاساني و غيرهما از ارباب دولت خود نامه‌اي براي نظام الملك نوشته و بفرستاد در آن نامه سلطان نوشته بود، تو اگر در ملك شريك من هستي، و دست تو با دست من در سلطنت (دخيل) است اين خود حكمي است، و لكن اگر تو نماينده من و در فرمان من هستي، پس ميبايستي مرز پيروي و نمايندگي نگهداري، و اينها زاد و رود تو هر يك بر منطقه بزرگي چيره شده‌اند و فرمانروائي ولايتي بزرگ دارند، و باين هم قناعت نورزيده‌اند تا جائي كه تجاوز بكار سياست نموده و بدان طمع كرده‌اند و كارهائي چنان و چنين كرده‌اند. و در اين باره سخن بدرازا كشانده بود، و با آن گروه امير «يلبرد» را كه از خواص و مورد اعتماد او بود روانه كرد و باو گفت: آنچه گفتگو ميشود مرا آگاه كن، و شايد اينان چيزي از من پوشيده بدارند.
آن گروه فرستادگان (سلطان) بحضور نظام الملك رسيدند و نامه سلطان باو رساندند و رسالت خود انجام دادند. نظام الملك به آنان گفت: به سلطان بگوييد اينكه بدانستي من در ملك شريك تو هستم، پس بدان و آگاه باش كه تو بدان نائل نشدي مگر به تدبير و رأي من، آيا بياد نميآورد هنگامي كه پدرش كشته شد چگونه به تدبير كار او بپاخاستم و كساني كه از دودمانش عليه او سر برداشته بودند از آنها جلو گرفتم و او در آن هنگام دست (بدامن همت من) زده، مخالفت من نميكرد، همينكه كارها براي او رو براه كردم و جمع كلمه (وحدت راي) برايش نمودم و كشورهاي دور و نزديك براي او گشودم و همگان از بلند مرتبه تا پائين رتبه‌ها از مردم به طاعتش گردن نهادند، اكنون پاي پيش نهاده گناهان من همي شمارد و گوش به گفته‌هاي سخن‌چينان ميدهد؟
از زبان من باو بگوييد: كه ثبات آن دستار (شاهي) وابسته به اين «دوات» است و همبستگي آنها (موجب) پيوند هر آرماني و سبب هر دست آوردي است و آن زمان كه آن از اين بگسليدان نيز زوال پذيرد، اگر آهنگ تغيير من كرده. پس
ص: 183
پيش از رويداد آن بر احتياط خود بيفزايد، و بر حذر باشد از حادثه‌اي كه پيش روي در راه اوست بنمايد .. و در اين باره سخن بدرازا كشاند سپس بآنان گفت: از جانب من به سلطان بگويد: آنچه اراده كرديد، نكوهش او مرا اندوهگين ساخته و بازوانم سست كرد.
فرستادگان سلطان همينكه از نزد او بيرون آمدند، اتفاق رأي پيدا كردند آنچه گفته شده از سلطان پوشيده دارند و آنچه ميگويند مضمونش بندگي و پيوستگي باشد و آن هنگام شب به نيمه رسيده و آنان به منازل خود رفتند و لكن «يلبرد» نزد سلطان رفت و او را از آنچه گذشته بود آگاه كرد.
آن گروه بامدادان بحضور سلطان رسيدند. و او منتظر آنان بود و باو از مراتب بندگي و پوزش‌طلبي چنانكه اتفاق كرده بودند، بعرض سلطان رساندند. سلطان به آنان گفت كه: او چنين نگفته، بلكه چنان و چنين گفته است، پس آنها با مشورت ميان خود، بخاطر رعايت حق نظام الملك و سابقه او، بر اين شدند كه جريان ما وقع را از او پوشيده بدارند، تا اينكه رويداد كشته شدن او پيش آمد و بعد از سي و پنج روز هم سلطان درگذشت و دولت منحل و شمشير كشيده شد. و گفته نظام الملك شبه كرامتي از وي بود و شاعران در ماتم او سخن بسيار سرودند. و از گفته‌هاي نيك سخن شبل الدوله مقاتل بن عطيه است كه ميگويد:
كان الوزير نظام الملك لؤلؤةيتيمة صاغها الرحمن من شرف
عزت فلم تعرف الايام قيمتهافردها غيرة منه الي الصدف مفاد آن به فارسي چنين است: وزير نظام الملك گوهري بي‌همتا بود كه خداي بخشنده آن را از شرف آراسته بود، روزگار ارزش او ندانست (خداوند) او را به صدفش بازگرداند.
يكي نظام الملك را پس از كشته شدنش بخواب ديد و از حال او جويا شد، گفت: همه كارهايم را بر من عرضه ميداشتند هر گاه آن آهن كه بدان دچار شدم در ميان نبود، يعني قتل
ص: 184

بيان آغاز كار و شمه‌اي از سرگذشت او

اما آغاز سرگذشت زندگي او، وي از زادگان دهقانان طوس بود، پدرش آنچه از مال و ملك داشت از ميان رفت، شيرخواره بود كه مادرش درگذشت، پدرش او را بر دايگان عرضه ميداشت و آنان بهر ثواب او را شير ميدادند، و كفايت حق او مينمودند تا بزرگ شد، و آموزش يافت و زبان عربي بياموخت، و خداوند خشنوديش خواست و به بلند همتي و كسب دانش رهنمونش گرديد، فقه آموخت و مردي فاضل شد و حديث بسيار شنيد، سپس بكارهاي سلطاني (دولتي) پرداخت، و همچنان روزگار در سفر و حضر به فراز و نشيبش همي برد.
او در بلاد خراسان گردش كرد و در صحبت يكي از دخيلان در امور (دولتي) به غزنه رسيد، سپس ملازم ابا علي بن شاذان سرپرست امور بلخ از جانب داود پدر الب ارسلان گرديد و با وي حالش بهبود يافته و خوب شد، و شايستگي و امانت و درستي خود آشكارا نمود و باين اوصاف نزد آنان شهره شد. همينكه ابا علي مرگ را در آستان زندگي خود بديد، سفارش او به ملك الب ارسلان كرد و او را از احوال او آگاه و او كار ابا علي بن شاذان بدو واگذار كرد و سپس وزير او شد تا اينكه بعد از عم خود طغرل‌بيك بر مسند پادشاهي نشست و وزارت او استمرار پيدا كرد زيرا كه شايستگي عظيمي در آن مقام از خود نشان داد و آراء رزين داشت كه الب ارسلان را بمقام پادشاهي پيش برد و همينكه الب ارسلان درگذشت بكار فرزندش ملكشاه همت گمارد كه بيان آن بطور مشروح و بالجمله كرده‌ايم.
آورده‌اند كه آغاز كارش اين بود كه براي امير تاجر صاحب بلخ دبيري و نويسندگي همي نمود، و آن امير در سر هر سال او را مصادره ميكرد و هر چه داشت ميگرفت و ميگفت: اي حسن تو فربه شده‌اي و يك اسب و تازيانه‌اي بوي ميداد و ميگفت: همين تو را كفايت كند.
چون اين رويه نسبت باو بدرازا كشيد، دو فرزند خود فخر الملك و مؤيد الملك
ص: 185
را پنهان كرد و خود نزد چغري بيك داود پدر الب ارسلان بگريخت. در حين فرار اسب او در راه بازماند و گفت: خداوندا از تو اسبي مسئلت مينمايم كه نجاتم دهي، راهي دور نرفته بود كه تركمني او را بديد، تركمن سوار بر اسبي خوب و راهوار بود و به نظام الملك گفت از اسب خود فرود آي. نظام الملك پياده شد و آن تركمن آن را گرفت و اسب راهوار و خوب خود را باو داد. نظام الملك سوار بر آن شد و تركمن باو گفت، اي حسن فراموش مكن، نظام الملك گفته است: نفس خود را قوت بخشيدم و بدانستم كه آغاز نيك بختي است، نظام الملك به مرو رفت و بر داود وارد شد و او دستش را بگرفت، و او را به فرزند خود الب ارسلان سپرد و باو گفت: اين (مرد) حسن طوسي است و او را بگير، و بجاي پدر بدان و مخالفت او مكن.
امير تاجر چون از فرار نظام الملك آگاه شد در اثر او به مرو رفت و به داود گفت: اين دبير و نايب من بوده و اموال مرا گرفته، داود باو گفت: سخن تو با محمد است، يعني الب ارسلان كه نامش محمد بود، تاجر جسارت گفتگو با الب ارسلان نكرد و بازگشت.
و اما اخبار او، نظام الملك مردي دانشمند، متدين با داد و دهش و بردبار و بسيار بخشنده نسبت بگناهكاران. و خاموش در سخن و كم‌گوي بود. محضر او همواره پر بود از قراء (قراء قرآن) و فقهاء و پيشوايان مسلمانان و مردان نيك‌انديش و اهل صلاح، او امر بساختن مدارس در ساير سرزمينها و بلاد كرد، و مقرريهاي كلان براي آنها برقرار داشت و حديث در بلاد: در بغداد و خراسان و غيرهما گسترش داد و ميگفت: من، اين كاره نيستم و لكن دوست دارم كه خويشتن در رديف ناقلان حديث رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله قرار گيرم.
هر گاه بانگ مؤذن مي‌شنيد، از انجام هر كاري كه سرگرم آن بود خودداري و اجتناب ميكرد (كه نماز گذارد) هر گاه فارغ ميشد، پيش از نمازگذاردن هيچ كاري را شروع نميكرد، و چنانچه مؤذن غفلت ميكرد و وقت نماز فرا ميرسد باو دستور ميداد اذان بگويد، اين غايت حال كساني است كه به عبادت روي آورده
ص: 186
و حفظ اوقات آن نموده و نمازگذاردن را لازم ميشمارند، عوارض از (واردات) و مالياتها را ملغي كرد و لعن كردن اشعريه را بر منابر از ميان برداشت وزير عميد الملك كندري لعن رافضيان را در نزد سلطان طغرل‌بيك چنانكه ذكرش گذشت مستحسن جلوه داده بود و او امر بدان كرد و كندري اشعريان را نيز مزيد بر آن گروه كرده همه را لعن ميكردند و بهمين سبب بسياري از پيشوايان (ديني) در بلاد، مانند امام الحرمين و ابي القاسم قشيري و غيرهما ترك بلاد نمودند و همينكه الب ارسلان بر مسند پادشاهي نشست، نظام الملك تمام آن ترتيبات را از ميان برد و دانشمندان را باوطان خودشان بازگرداند.
هر گاه امام ابو القاسم قشيري و امام ابو المعالي جويني بر نظام الملك وارد ميشدند، او جلوي پاي آنها بر پا ميخاست و آنان چون مي‌نشستند، او هم در مسند خود مي‌نشست، و چنانچه ابو علي فارمذي بر او وارد ميشد، بر پا ميخاست و او را در جاي خود مي‌نشاند و خود پيش روي او مي‌نشست. از نظام الملك در اين باره پرسيدند گفت: آن دو (قشيري و جويني) و امثال آنان چون بر من وارد ميشوند بمن ميگويند تو چنان و چنين هستي و ستايشها از من ميكنند كه در من آنچه ميگويند نيست و سخن آنان بر خودبزرگ‌بيني و سبكسري من ميفزايد ولي اين شيخ (ابو علي فارمذي) چون نزد من ميآيد، عيوب مرا بازگو ميكند و اينكه من در چه (ورطه‌اي) از ستمكاري هستم، پس نفسم درهم شكند و از بسيار كارها (كاري بد) كه در آن در افتاده‌ام باز برميگردم.
نظام الملك ميگفت: آرزومند بودم روستائي خالصه ميداشتم و مسجدي منفرد براي عبادت خدا و بعد از آن تمناي قطعه زميني ميداشتم كه قوت و غذاي خويش از بهره آن نصيبم ميشد، و اما اكنون آرزو ميكنم كه روزانه قرص ناني داشته و مسجدي كه در آن خدا را عبادت كنم.
آورده‌اند كه: شبي مشغول خوردن شام بود، در يك سمت او برادرش ابو القاسم و در سمت ديگرش عميد خراسان و در كنار عميد شخص فقيري كه دستش بريده بود
ص: 187
نشسته بودند. نظام الملك ملاحظه نمود كه عميد خراسان از آن شخص فقير دست- بريده در خوردن غذا اجتناب ميكند، به عميد گفت بسمت ديگر نشيند و آن بريده دست را نزديك بخود نشانده با او غذا صرف كرد.
عادتش اين بود كه فقراء را بر سر سفره خود مي‌نشاند، و آنان را بخود نزديك ميكرد، و اخبار او بسيار مشهور و مجموعه‌هائي از آن در ساير بلاد گردآوري و مدون شده است.

بيان درگذشت سلطان و شمه‌اي از سيرت او

بعد از كشته شدن نظام الملك سلطان به بغداد رفت و در بيست و چهارم ماه رمضان وارد آنجا شد. وزير خليفه عميد الدوله بن جهير از سلطان پيشواز كرد. از تاج الملك عظيم شايستگي نشان داده شد سلطان دستور داده بود خلعتهاي وزارت براي تاج الملك آماده داشته جدا گذارند. او بود كه سعايت نظام الملك ميكرد. همينكه خلعتها آماده گرديد، و جز پوشيدن و بر مسند وزارت نشستن كاري بجاي نمانده بود.
اتفاق چنين رويداد كه سلطان براي شكار بيرون شد و در سوم شوال در حاليكه بيمار شده بود برگشت. مرگ چنگ بجانش فرو كرده بود، وسعت قلمرو ملك و كثرت سپاهيانش نميتوانست مانع از آن بشود.
سبب بيماري او اين بود كه گوشت شكار خورده تب كرد و خون بگرفت.
خون‌گيري و برون ريخته شدن خون كافي نبود، بيماريش سنگين شد، مبتلا به تب محرقه شده و شب جمعه نيمه شوال درگذشت، چون بيماري او شدت يافته سنگين شد، اربابان دولت او اموال خود را به حريم دار الخلافه نقل كردند و همينكه درگذشت همسر او تركان خاتون كه معروف به خاتون جلالي بود، مرگ او را پوشيده داشت.
جعفر فرزند خليفه كه از دختر سلطان بود، نزد پدرش المقتدي بامر اللّه فرستاد
ص: 188
و از بغداد حركت كرد و رفت و جنازه سلطان را بهمراه برد. و پنهاني اموالي ميان امراء پخش كرد و آنها را سوگند داد كه نسبت به فرزندش محمود وفادار باشند اين امور را تاج الملك تصدي داشت خاتون قوام الدوله كربوقا كه فرمانرواي موصل شده بود با انگشتري سلطان به اصفهان فرستاد و او از مستحفظ قلعه خواست كه فرود آيد و آنرا تسليم او كند و چنان وانمود ساخت كه سلطان باو دستور داده است، تا آن موقع چنان چيزي از سلطان بگوش نخورده بود و خبر آن هم بكسي نرسيده و صورتي هم (در ماتم او) نخراشيده بودند.
مولد او بسال چهار صد و هفت بود، و از نيكوترين مردم بصورت و معني بود و از مرز چين تا آخر بلاد شام و از دورترين بلاد اسلام در شمال تا آخر بلاد يمن بنام او خطبه خوانده ميشد و پادشاهان روم برايش جزيه ميفرستادند و مطلبي از وي فوت نميشد و در دوران او امنيت و آرامش و دادگستري شمول كلي داشته و مستقر بود.
از كارهاي اوست كه چون برادرش تكش در خراسان عليه او بپاخاست، ملكشاه در عزيمت بمقابله با او از مشهد (مقدس) علي بن موسي الرضا در طوس عبور كرد، و بقعه امام (عليه السلام) را زيارت كرد، همينكه بيرون آمد به نظام الملك گفت: براي چه چيز دعا كردم؟ گفت: دعا كردي خداوند تو را ياري كند، گفت:
من همچو دعائي نكردم بلكه گفتم خداوندا آن كس كه براي مسلمانان اصلح و براي رعيت انفع است همو را ياري كن.
از او حكايت كرده‌اند كه مردي شهرنشين را ديد گريه ميكند و طلب ياري از او كرد و گفت: خربزه‌اي بدرمي چند خريده بودم كه جز آن پولي نداشتم، سه تن از تركان بر من غالب آمدند و آن را از من گرفتند، سلطان باو گفت: بنشين! سپس فراشي را احضار كرد و گفت. من ميل بخوردن خربزه دارم، خربزه آغاز رسيدنش و نوبر بود و دستور داد در اردوگاه بگردد و بيابد فراش رفت سپس برگشت و با خود خربزه‌اي داشت، پس امر كرد كسي كه خربزه نزد او يافته شده بياوردند و او را آوردند سلطان از او پرسيد اين خربزه را از كجا آوردي؟ گفت: غلامان من برايم آوردند
ص: 189
امر كرد آن غلامان را بياورد، آن سپاهي برفت و به غلامانش دستور داد بگريزند و نزد سلطان برگشت و گفت: آنها را پيدا نكردم ملكشاه بآن مرد شهري گفت اين بنده (مملوك) مرا بگير كه او را به تاوان خربزه بتو بخشيدم و او آنهايي كه خربزه‌ات گرفته‌اند حاضر ميكند و بخدا سوگند اگر او را آزاد كني گردنت را ميزنم شهري او را گرفت و آن غلام خود را به سيصد دينار بازخريد كرد، مرد شهري نزد سلطان بازگشت و گفت: او را بخودش به سيصد دينار فروختم، ملكشاه گفت: باين ترتيب راضي شدي؟ گفت: آري، سلطان گفت: برو براه خود.
عبد السميع بن داود عباسي گويد: ملكشاه را ديدم كه دو مرد از ساكنان عراق سفلي از روستاي «حداديه» كه به ابني غزل ناميده ميشدند، بديدارش آمده او را ديدند ملكشاه توقف كرد و آن دو مرد گفتند مقاطع ما امير خمارتكين يك هزار و ششصد دينار ما را مصادره كرده و دندان يكي از ما را نيز شكسته است و به سلطان نشان دادند، و ما خدمت رسيديم كه قصاص ما گيري اگر حق ما را چنانكه خداوند واجب كرده است گرفتي فبها و گر نه خدا بين ما حكم خواهد كرد.
عبد السميع گويد، ديدم كه سلطان از مركب خود پياده شد و گفت: هر يك از شما دو تن از يك طرف آستين من بگيريد و مرا بسمت خواجه حسن (مقصودش نظام الملك بود) ببريد، آن دو نفر خودداري كردند، آنان را سوگند داد كه آنچه گفته است بكنند، پس هر يك از آنها گوشه‌اي از آستين او بگرفته و بآنها نزد نظام الملك رفت. بنظام الملك خبر دادند، شتابان بيرون شد و سلطان را ديد و زمين ببوسيد و گفت: اي شاه جهان چه چيز شما را وادار باين كار كرده است؟ ملكشاه باو گفت: كه فردا نزد خدا حال من چگونه خواهد بود. هر گاه حقوق مسلمانان از من بازخواست كنند؟ من تو را اين جايگاه و منصب بدادم كه مانند همچو موقفي كفايت كارم كني و اگر به رعيت آزاري رسيد، تو بداد او برسي، پس بمن و خود بنگر.
نظام الملك زمين ببوسيد و در خدمتش روان شد، و همان وقت برگشته و فرمان عزل خمارتكين از اقطاع او صادر كرد و مالي كه از آن دو نفر گرفته شده
ص: 190
بود بآنها رو كرد و از جانب خود هم يكصد دينار بآنها اعطاء كرد و بآنان امر كرد درباره شكستن دندان نيز اثبات شكايت كنند تا در عوض دندان (خمارتكين) بشكند آنها (بهمان كه بآنها اعطاء شده بود) راضي شدند و رفتند.
و آورده‌اند كه او سه بار به بغداد وارد شد. مردم از گراني نرخها و تعدي سپاهيان بترسيدند. و ليكن نرخها ارزانتر از آن شد كه پيش از ورود او بود و مردم روز و شب به اردوگاه او ميرفتند و از هيچكس نميترسيدند و هيچكس به احدي از آنها تعدي نميكرد. عوارض واردات (گمرك) از تمام بلاد مرتفع ساخت. و جاده‌ها بساخت، آباديهائي كه در دشتها بود آبادان و جويبارهاي خراب را حفر (لايروبي) و جامع (مسجد) بغداد را بنا كرد. و راهداران در راه مكه گمارد و در اصفهان شهر سازي كرده و مناره قرون را در سبيعي در راه مكه ساختمان نمود و مشابه آن را در ما وراء النهر بساخت يكبار شكار زيادي كرد. دستور شمارش آنها داد. شمردند ده هزار رأس بود، پس امر كرد ده هزار دينار صدقه داده شود و گفت: من از خدا ميترسم كه چگونه و چرا روان اين حيوانات را بدون ضرورت و لزوم خوردن (گوشت) آنها ستاندم. و ميان همراهانش جامه‌ها و اموال بي‌شمار پخش كرد. بعدها بهر عدد شكاري كه ميكرد بتعداد آنها ديناري صدقه ميداد و اين كار از كسي سزاوار است كه حساب حركات و سكنات خود در زندگي داشته باشد. شعراء نيز مراثي بسياري در سوك و ماتم او سرودند.
آورده‌اند كه يكي از امراي سلطان در هرات فرود آمده بود با يكي از علماء بخانه عبد الرحمن فرود آمده بود. روزي آن امير در حال مستي به سلطان گفت:
كه عبد الرحمن خمر مينوشد و بجاي خداي بزرگ بت ميپرستد و حرام را حلال مي‌شمارد. ملكشاه باو جوابي نداد. فرداي آن شب امير از مستي بيرون آمد. سلطان شمشير بدست گرفته و باو گفت: درباره فلان راست بگو و گر نه تو را ميكشم. او از سلطان زينهار خواست، بوي تأمين داد گفت: كه عبد الرحمن خانه زيبائي و زني زيباروي دارد. خواستم او را بكشي و من بخانه و زن او دست يابم.
ص: 191
سلطان او را تبعيد كرد و خداي بزرگ را سپاس گذارد كه از قبول سعايت او خويشتن داري كرد. و مالي زياد صدقه بداد.

بيان پادشاهي فرزندش ملك محمود و ماجراي او با فرزند بزرگترش بركيارق تا پادشاهي او

چنانكه ياد كرديم هنگامي كه سلطان ملكشاه درگذشت تركان خاتون همسرش مرگ او را پوشيده داشت و به پنهاني امراء را راضي كرد و آنان را بوفاداري نسبت به فرزند خود محمود سوگند داد. محمود چهار سال و چند ماه از سنش گذشته بود و نيز به خليفه المقتدي بامر اللّه پيام فرستاد و خواست بنام فرزندش خطبه خوانده شود.
و خواست او پذيرفته شد و شرط كرد نام پادشاهي و خطبه از آن پسرش محمود باشد و در رأس لشكريان و مدبر امور آنها و رعايت شهر با امير «انر» باشد و پيروي از دستور تاج الملك نمايد و ترتيب كار عمال (حكام) و دريافت اموال نيز با تاج الملك بوده باشد. تاج الملك كارها در پيش روي خاتون انجام نمايد.
همينكه نامه و پيام خليفه به خاتون رسيد از پذيرفتن آن شرط خودداري كرد ولي باو گفته شد: فرزند تو صغير است و شرع ولايت او جايز نشمارد. در اين باره غزالي با خاتون گفتگو داشت. و خاتون گفته‌هاي غزالي را اذعان كرد و پذيرفت.
پس بنام فرزندش خطبه خوانده شد و به لقب ناصر الدنيا و الدين ملقب گرديد.
خطبه روز جمعه بيست و دوم شوال اين سال (485) خوانده شد. در حرمين شريفين هم بنامش خطبه خوانده شد.
همينكه سلطان ملكشاه درگذشت تركان خاتون كس به اصفهان براي دستگيري بركيارق فرزند سلطان فرستاد و او ارشد پسران ملكشاه بود و تركان خاتون از جانب او براي سلطنت فرزندش بيمناك بود و بركيارق را دستگير كرد.
چون درگذشت ملكشاه آشكارا گرديد غلامان نظاميه بر سلاحهائي كه كه نظام الملك در اصفهان داشت، دست يافتند و آن سلاحها را گرفتند و در شهر شورش كردند و
ص: 192
بركيارق را از زندان بدر آوردند و در اصفهان بنام او خطبه خوانده او را به پادشاهي برداشتند. مادر بركيارق زبيده دختر ياقوتي پور داود و دختر عم ملكشاه بود و از خاتون مادر محمود نسبت به فرزند خود بركيارق بيمناك بوده، و بپاخاستن غلامان نظاميه مر او را فرجي بود.
تركان خاتون از بغداد بسوي اصفهان رفت. سپاه از تاج الملك طلب اموال كرد. وعده داده شد كه ميدهد.
همينكه به قلعه برجين رسيدند، تاج الملك بعنوان اينكه برود اموال از قلعه بزير آورد، بدان قلعه بالا رفت. و چون مستقر در دژ گرديد، بر خاتون عصيان ورزيد و از بيم سپاهيان بزير نيامد. سپاهيان بسوي او رفتند كه خزائنش غارت كنند در آن چيزي نيافتند. زيرا كه او آگاه از ماجرا شده، آنها را پنهان كرده بود.
چون تركان خاتون به اصفهان رسيد، تاج الملك باو پيوست و پوزش خواست كه مستحفظ قلعه او را زنداني كرده بود و وي از آنجا گريخته است و خاتون عذرش بپذيرفت.
و اما بركيارق، همينكه خاتون و محمود فرزندش نزديك به اصفهان رسيدند. او با همراهانش (غلامان) نظاميه از اصفهان عزيمت نموده رو به ري نهادند. در آن اثناء ارغش نظامي (مقصود هواخواه نظام الملك است. م) با سپاهيانش با آنان ديدار كرده و جملگي متحد و يكپارچه و يگانه شدند. آنچه نظاميه (هواداران نظام الملك) را متمايل به بركيارق نموده بود. تنفر آنها از تاج الملك بود كه دشمن نظام الملك و متهم بقتل او بود. و همينكه گرد هم جمع آمدند قلعه طبرك را محاصره نموده آنرا به زور گرفتند. خاتون سپاهيان خويش را براي نبرد با بركيارق گسيل داشت.
فريقين نزديك به بروجرد با يك ديگر تلاقي كردند. گروهي از امراء كه در سپاه خاتون بودند از جمله: امير يلبرد. و كمشتكين جاندار و غيرهما به سپاه
ص: 193
بركيارق پيوستند و بركيارق از پيوستن آنان نيرويش افزون گرديد و جنگ ميانشان، در اواخر ذي حجه درگير شد. و جنگ شدت پيدا كرد. سپاه خاتون شكست خورد و منهزم شد و باصفهان برگشت و بركيارق در اثر آنها رفته، اصفهان را محاصره كرد.

بيان كشته شدن تاج الملك‌

تاج الملك با سپاه خاتون همراه و گواه واقعه بود. پس از شكست سپاه خاتون او به نواحي بروجرد گريخت. او را گرفتند و به اردوگاه بركيارق كه اصفهان را محاصره كرده بود آوردند. بركيارق از شايستگي او آگاه بود و خواست او را به وزارت برگزيند.
تاج الملك شروع به اصلاح بزرگان نظاميه كرد و دويست هزار دينار، سواي پيشكشيهاي ديگر بين آنها پخش كرد و آنچه آنان از او در دل داشتند برطرف شد.
عثمان نايب نظام الملك چون اين خبر شنيد بهم برآمد، و غلامان كوچك و كهتر را وادار به استغاثه و دادخواهي نمود كه راضي نميشوند مگر به كشتن آنكه سرور آنها را كشته است غلامان كهتر همين كار را كردند و لا جرم آنچه تاج الملك رشته بود پنبه شد و نظاميه بر وي هجوم برده او را كشتند و تكه‌تكه‌اش كردند.
قتل او در محرم سال چهار صد و هشتاد و شش رويداد و يكي از انگشتان بريده‌اش را به بغداد بردند.
تاج الملك داراي فضائل و مناقب بسيار بود و ليكن تمام محاسن او را مساعي او در قتل نظام الملك بپوشاند. و اوست كه مزار شيخ ابو اسحاق شيرازي را بنا كرد و مدرسه‌اي در جهتي از جهات آن بنياد گذارد و شيخ ابا بكر شاشي بتدريس در آن بگمارد. سن او هنگام كشتنش چهل و هفت سال بود
.
ص: 194

بيان آنچه اعراب درباره حاجيان در كوفه نمودند

در اين سال حجاج از بغداد وارد كوفه شدند. و از كوفه حركت كردند.
بني خفاجه كه با درگذشت سلطان آزمنديشان برانگيخته شده بود و بسبب بُعد و دوري سپاه از آنها، به حجاج هجوم بردند. و بيشتر سپاهياني كه با حاجيان همراه بودند كشتند و بقيه‌شان منهزم شدند و حجاج را غارت كردند و قصد كوفه نمودند و كوفه را تصرف كرده بباد غارت گرفتند و مردم آن را كشتار نموده، مردم آنها را بباد تير و تيرباران گرفته، پس از غارت كوفه بيرون شده و هر كس از مرد و زن كه در سر راه خود ديدند لخت كردند. خبر اين رويداد به بغداد رسيد، سپاهيان به پي‌گرد آنها گسيل داشتند. بنو خفاجه چون آگاه شدند، رو بگريز نهادند. و سپاه بآنها رسيد و گروهي بسيار از آنها كشته شد و اموالشان تاراج گرديد و بعد از اين حادثه خفاجه ضعيف شد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در ربيع الاول اين سال، سلطان از بغداد به اصفهان بازگشت و امير ابا الفضل جعفر فرزند خليفه المقتدي بامر اللّه را كه از دختر سلطان داشت بهمراه برد. و امراء هر كدام به بلاد خود رفتند، سپس به بغداد برگشت و چنانكه ياد كرديم در آنجا درگذشت.
در جمادي الاولاي اين سال، آتش‌سوزي در نهر المعلي رويداد و عقد الحديد تا خربة الهراس تا باب دار الضرب و بازار زرگران و صرافان و مخلطين و ريحانيين بسوخت. آتش‌سوزي از ظهر تا عصر دوام داشت و در زماني كوتاه امري بزرگ رويداد و مردمي بسيار سوختند. عميد الدولة بن جهير وزير خليفه سوار شد و سقايان گرد آورد و همچنان سواره رسيدگي كرد تا اينكه آتش خاموش شد.
ص: 195
در اين سال عبد الباقي بن محمد بن حسين بن ناقيا شاعر بغدادي درگذشت.
وي حديث بسيار شنيده و متهم باين بود كه شرايع را طعن و ريشخند همي كند و چون درگذشت دستش بسته بود و مرده شوي نتوانست آن دست بسته را بگشايد. و پس از تلاش بسيار آن را گشودند و در مشت او مكتوبي يافتند كه نوشته بود:
نزلت بجار لا يخيب ضيفه‌ارجي نجاتي من عذاب جهنم
و اني علي خوفي من اللّه واثق‌با نعامه و اللّه اكرم منعم مفاد آن به فارسي اينست كه: بر همسايه‌اي فرود آمدم كه ميهمان خود نوميد نكند و اميد به نجات خويش از عذاب جهنم دارم و من از خدا ميترسم ولي به بخشش او اطمينان داشته و خداوند كريم‌ترين بخشندگانست.
در اين سال همةاله بن عبد الوارث بن علي بن احمد ابو القاسم شيرازي حافظ درگذشت وي يكي از دو جهانگرد در طلب حديث بود كه شرق و غرب را زير پا گذاشته بود و از عراق به موصل وارد شد و اوست كه سماع جعديات بر ابي محمد صريفيني آشكارا ساخته و ابي محمد آگاه از آن نبود
ص: 196

486 (سال چهار صد و هشتاد و شش)

بيان وزارت عز الملك بن نظام الملك براي بركيارق‌

عز الملك ابو عبد اللّه حسين بن نظام الملك، در خوارزم اقامت داشت و حكمران آنجا و تمام توابع آن ناحيت بوده و در تمام امور سلطاني او مرجع بود. چون پيش از آنكه پدرش كشته شود، بخدمت او و سلطان رسيده بود، در اثناي اقامتش در خدمت پدر خود و سلطان، نظام الملك كشته شد. پس از آن هم (ديري نپائيد) كه سلطان درگذشت، و عز الملك تاكنون در اصفهان اقامت داشت.
همينكه بركيارق اصفهان را محاصره نمود و بيشتر سپاهيانش نظاميه (هواخواهان نظام الملك) بودند.
عز الملك و سايرين از برادرانش، از اصفهان بيرون آمدند و چون خدمت بركيارق رسيد مورد احترام و اكرام قرار گرفت. و بركيارق امور دولت خود را بوي تفويض و او را وزير خود كرد.

بيان حال تتش بن الب ارسلان‌

تتش بن الب ارسلان فرمانرواي دمشق و بلاد مجاور آن در شام بود،
ص: 197
پيش از درگذشت برادرش سلطان ملكشاه از دمشق بسمت بغداد عزيمت كرد.
چون به «هيت» رسيد خبر درگذشت (سلطان) باو رسيد، «هيت» را گرفته بر آن چيره شد و به دمشق بازگشت كه براي دست يافتن به سلطنت تجهيزات نمايد. سپاهيان گرد آورد، و زر بيرون ريخت و رو به حلب نهاد. در حلب قسيم الدوله آقسنقر حكومت داشت. قسيم الدوله، اختلاف اولاد سرور خود ملكشاه را مورد ملاحظه قرار داد و بديد كه آنان خردسال‌اند، و بدانست كه او نميتواند از تتش جلوگيري كند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌23 197 بيان حال تتش بن الب ارسلان ..... ص : 196
با وي صلح كرد و همراه او شد و پيام به ياغي ميان حكمران انطاكيه و بوزان حكمران رها و حران فرستاد و بآنها مشورت داد كه از تاج الدوله تتش اطاعت كنند تا به‌بيند فرزندان ملكشاه در چه حال خواهند بود.
آنان نيز بمشورت او عمل كردند و با وي همراه شدند و در بلاد خطبه بنام تاج الدوله خوانده شد و قصد رحبه نمودند و آنجا را محاصره و در محرم اين سال تصرفش كرده و تتش بنام سلطنت براي خود خطبه خواند سپس از رحبه به نصيبين رفته آنجا را محاصره نمودند. مردم نصيبين تتش را دشنام دادند و او آنجا را به زور گرفت و گروه زيادي از مردان را كشت و اموالشان غارت نمود و زشت‌ترين كارها را مرتكب شد.
پس از آن نصيبين را به امير محمد بن شرف الدوله عقيلي سپرد، از آنجا به قصد موصل حركت كرد در آن اثناء كافي بن فخر الدوله بن جهير كه در جزيره ابن عمر اقامت داشت، بخدمت او رسيد. تتش او را گرامي داشته وزير خود كرد.

بيان پيكار مضيع و گرفتن موصل از اعراب‌

در سال چهار صد و هشتاد و دو، سلطان ملكشاه، ابراهيم بن قريش بن بدران امير بني عقيل را احضار كرد تا بحسابش رسيدگي كند. همينكه بخدمت رسيد او را دستگير كرد و به بند كشيد و فخر الدوله بن جهير را بدان بلاد فرستاد و او موصل و غيرها را تصرف كرد. ابراهيم با ملكشاه بود و با وي به سمرقند رفت و
ص: 198
ببغداد برگشت. همينكه ملكشاه درگذشت، تركان خاتون او را از بند آزاد كرد و بموصل رفت.
ملكشاه شهر بلد را به عمه خود صفيه كه همسر شرف الدوله بود به اقطاع داده بود و از شرف الدوله پسري داشت به نام علي، او بعد از شرف الدوله به برادر او ابراهيم شوهر كرد. چون ملكشاه درگذشت او با فرزندش علي قصد موصل نمود.
از سوي ديگر محمد بن شرف الدوله هم قصد آنجا كرده و ميخواست موصل را بگيرد.
اعراب بدو گروه موافق و مخالف تقسيم شدند، گروهي هواخواه محمد و گروهي ديگر هواخواه صفيه و فرزندش علي بودند. و نزديك كناسه در موصل، در گروه جنگيدند. علي ظفرياب و محمد منهزم و علي موصل را متصرف شد.
همينكه ابراهيم به جهينه كه با موصل چهار فرسنگ فاصله داشت رسيد، شنيد كه در موصل امير علي پسر برادرش شرف الدوله است كه آنجا را متصرف شده است و مادرش صفيه عمه ملكشاه نيز با اوست. پس در جهينه توقف كرد و با صفيه خاتون بنا را بمكاتبه گذاشت و رسولان رفت و آمد كردند و سرانجام شهر بوي تسليم و در آنجا اقامت گزيد.
چون تتش نصيبين را گرفت، كس فرستاد و امر كرد خطبه سلطنت بنام او بخواند، و راه گشاده نمايد كه ببغداد سرازير شود و در آنجا هم بخواهد كه خطبه سلطنت بنام او خوانند.
ابراهيم از پذيرفتن امر او خودداري كرد، تتش رو به او نهاد. ابراهيم نيز رو به او پيشرفت و در مضيع با يك ديگر تلاقي كردند. اين نقطه از توابع موصل بود.
تلاقي آنها در ربيع الاول رويداد. ابراهيم با سي هزار سپاهي همراه بود. تتش با ده هزار، آقسنقر در ميمنه و بوزان در ميسره صفوف خود بياراستند. اعراب بر بوزان حمله‌ور شدند منهزم گرديد، و آقسنقر بر اعراب يورش برد و روي بهزيمت نهادند.
ابراهيم و اعراب دچار شكست و هزيمت شدند و ابراهيم و گروهي از امراي عرب اسير و آنان را كشتند و اموال اعراب و آنچه از شتر و رمه گوسفند و اسب و غير ذالك
ص: 199
داشتند، غارت شد و بسياري از زنان عرب براي اينكه به اسارت نيفتند و دچار فضيحت نشوند خودشان را كشتند.
تتش بلادشان موصل و غيرها را بگرفت. و علي بن شرف الدوله مسلم و مادر او صفيه عمه تتش را در آنجا به نيابت خود برقرار داشت و به بغداد كس فرستاد و خواست خطبه بنام او خوانند و گوهر آئين او را ياري كرد و بفرستاده او گفت: ما منتظر وصول رسولان سپاه هستيم. آن فرستاده با همان پاسخ نزد تتش برگشت.

بيان تصرف دياربكر و آذربايجان بوسيله تتش و بازگشت او به شام‌

چون تاج الدوله تتش از كار اعراب و موصل و غيرها از بلاد فارغ گرديد و آنها را تصرف كرد. در ربيع الاخر بدياربكر عزيمت كرد و ميافارقين را تصرف كرد، و دياربكر را از ابن مروان گرفته و از آنجا روي به آذربايجان نهاد. خبر (كارهاي او) به- برادرزاده‌اش ركن الدين بركيارق رسيد، او بر بسياري از بلاد چيره شده بود، از جمله بر ري و همدان و بلاد واقع شده بين آنها. همينكه خبرهاي رسيده از كارهاي تتش تحقق يافت، بركيارق با سپاهيان خويش حركت كرد تا عم خويش را در پيشروي در بلاد جلو بگيرد. و چون هر دو سپاه بيكديگر نزديك شدند. قسيم الدوله آقسنقر به بوزان گفت: ما از اين مرد (تتش) اطاعت كرديم تا ببينيم كار فرزندان سرور ما (مقصود ملكشاه است) بكجا ميانجامد و اكنون اينست فرزند او كه آشكارا شده و ميخواهيم با او همراه باشيم. هر دوي آنها متفق در اين رأي شده، تتش را ترك نمودند و با بركيارق همراه شدند.
همينكه تاج الدوله تتش چنان ديد بدانست كه او را ياراي برابري با آنان نيست به شام برگشت و بلاد براي بركيارق استوار بجاي ماند و چون كار او نيرو پيدا كرد، گوهر آئين به اردوگاه رفت تا از ياري كه به تاج الدوله تتش نموده پوزش طلبد و برسق او را كمك كرد و لكن كمشتكين جاندار تعصب ورزيد و اقطاع او گرفت
ص: 200
و زياده بر آن به امير يلبرد بداد و او را بجاي گوهر آئين به شحنه‌گي بغداد گمارد و هواخواهان گوهر آئين پراكندند، و ماجراي آن بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد

بيان محاصره صور بوسيله سپاه مصر و تصرف آنجا

در جمادي الاخره اين سال سپاه المستنصر باللّه علوي فرمانرواي مصر شهر صور را تصرف نمود. علت آن را ما در رويدادهاي سال چهار صد و هشتاد و دو بيان كرديم كه: امير لشكريان بدر، وزير المستنصر سپاهيان به بشهر صور و ساير شهرها در كرانه شام گسيل داشت و در نقاطي كه سرپيچي از طاعت آنها شد. آن نقاط را تصرف كردند، و بدر امور آنها را تمشيت داد و اميراني در آنجاها گمارد.
در شهر صور اميري كه او را منير الدوله جيوشي ميناميدند به امارت تعيين كرد، و او عليه المستنصر و امير لشكريان عصيان ورزيد، و در صور متحصن گرديد، از مصر سپاهيان بدان صوب گسيل داشتند. مردم صور هم عصيان منير الدوله را عليه سلطان خودش پسنده نكردند و همينكه سپاه مصري بدانجا رسيد و آنجا را محاصره كرد و با منير الدوله جنگيدند. اهالي صور هم بر منير الدوله شوريدند و بنام المستنصر و امير لشكريان (بدر) شعار دادند و شهر را تسليم نمودند و سپاه مصري بدون مانع و مدافع بشهر هجوم كرد، و چيزهاي بسيار غارت شد و منير الدوله و يارانش كه با او همراه بودند اسير و بمصر برده شدند. و شصت هزار دينار از مردم شهر بستاندند و بآنها اجحاف روا داشتند.
چون منير الدوله و همراهانش از اسيران بمصر رسيدند، تمام آنها را كشتند و حتي يكي از آنها را هم نبخشيدند.

بيان كشته شدن اسماعيل بن ياقوتي دائي بركيارق‌

در شعبان اين سال اسماعيل بن ياقوتي بن داود كشته شد. او دائي بركيارق و پسر عم ملكشاه بود.
ص: 201
سبب كشته شدنش اين بود كه او را در آذربايجان امارت داشت. تركان خاتون زن ملكشاه كس نزد او فرستاد، او را تطميع نمود كه زن او ميشود و او را دعوت به جنگ با بركيارق كرد، اسماعيل جواب دلخواه بوي داد، و گروه زيادي از تركمنها و غيرهم را گرد آورد، و ياران سرهنگ ساوتكين با سواران خويش نزد او رفتند، تركان خاتون هم كربوقا و غيره از امراء را با سپاهي انبوه بياري او گسيل داشت، از آن سوي بركيارق سپاهيان خود را گرد آورد و بجنگ دائي خود اسماعيل رفت هر دو گروه در كرج با هم روبرو شدند، در اين گير و دار امير يلبرد به بركيارق پيوست و با وي همراه شد اسماعيل و سپاهش شكست يافته و منهزم شدند، و به اصفهان رفت، تركان خاتون او را تكريم كرد و خطبه بنامش خواند و نامش را بعد از فرزندش محمود پسر ملكشاه بر سكه ضرب كرد.
نزديك بود وصلت ميان آنها تمام شود، و لكن امراء مخالفت كردند مخصوصا امير «انر» كه تدبير كارها ميكرد و صاحب لشكر بود و بهتر آن دانستند كه اسماعيل از بين آنها بيرون برود و از او بيمناك بودند و او هم از آنها ميترسيد، پس ترك آنها كرد و با خواهر خود زبيده مادر بركيارق نامه نوشت كه باو به پيوندد، به زبيده اجازت داده شد و بانها رسيد و روزي چند نزد آنها اقامت گزيد. كمشتكين جاندار و آقسنقر و بوزان با اسماعيل خلوت كرده بگفتگو نشستند كه چه خواهد كردن، اسماعيل راز خود را آشكار كرد كه ميخواهد سلطنت كند و بركيارق را بكشد. آنها هم بر سرش ريخته او را كشتند و خواهرش زبيده را آگاه كردند و سكوت كرد.

بيان گرفتن حاجيان‌

در اين سال گزاردن حج از عراق بنا بعلل و موجباتي قطع شد، حاجيان از دمشق با اميري كه تاج الدوله تتش (بسرپرستي آنها) گمارده بود، روانه مكه شدند.
همينكه مراسم حج را انجام دادند، و برگشتند، امير مكه كه محمد بن ابي هاشم بود سپاهي بدنبال آنها روانه كرد و نزديك بمكه بحاجيان رسيدند و بسياري از دارائي
ص: 202
آنها و شتران‌شان را غارت كرد. حاجيان بمكه برگشتند و امير مكه را ديدند و از او تقاضا كردند آنچه از آنها گرفته شده برگردانند و دوري خود را از ديارشان براي او بازگو نمودند، پاره‌اي از آنچه از آنها گرفته شده بود رد كردند، همينكه مايوس از استرداد كليه اموال خود شدند با زشت‌ترين شكل از مكه برگشتند و چون دور شدند گروهي از اعراب از چند جهت بر آنها نمايان شده و سازش به گرفتن مالي از آنها كرده و گروه زيادي را كشتند و بسياري هم از آنان بسبب ناتواني و دور ماندن از كاروان هلاك شدند و آن كس هم كه سالم جان بدر برده بود، به زشت- ترين صورت برگشت.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در جمادي الاولاي اين سال، اردشير بن منصور ابو الحسين واعظ عبادي وارد بغداد شد، و در مدرسه نظاميه به وعظ و سخنراني بسيار پرداخت. او مروزي بود و به قصد حج وارد بغداد شده بود، و قبولي عظيم پيدا كرد بطوريكه غزالي و ساير ائمه و بزرگان مشايخ صوفيه در مجلس (وعظ) حضور ميافتند، در يكي از اين جلسات زميني كه مردم روي آن نشسته بودند، اندازه‌گيري كردند، طول آن يكصد و هفتاد و پنج و پهناي آن يكصد و بيست ذراع بود كه مردم ازدحام (براي شنيدن سخنان او) كرده بودند و زنان بيشتر از مردان بودند، و او را كراماتي آشكارا و عباداتي بسيار بود.
سبب جلوگيري از وعظ او اين بود كه داد و ستد بين مردم را بعنوان وام- گيري نهي كرده و آن را «ربا» دانسته و گفته بود. از وعظ او جلوگيري و از شهر بيرونش راندند.
در اين سال فتنه‌اي در بغداد ميان عامه رويداد و گروهي قصد گروه ديگر كرده راهها را در سمت غربي بريدند و اهالي نصريه، روفتگري را كشتند و گوهر آئين كس فرستاد (محل آنها) آتش زد و فتنه بين اهالي كرخ و باب البصره
ص: 203
برسيد، اقدام عميد الاغرابي المحاسن دهستاني در خاموش كردن آتش آن فتنه تأثيري نيك داشت.
در شعبان اين سال سيف الدوله صدقة بن مزيد، نزد سلطان بركيارق رفت، و در نصيبين او را ديدار كرد، و با وي روانه بغداد شد، و سلطان در ذي قعده به بغداد رسيد، وزير او عز الملك فرزند نظام الملك با او بود عميد الدوله و مردم از عقرقوف به پيشوازش شتافتند.
در اين سال المستظهر باللّه پسري پيدا كرد كه نامش را فضل و كينه‌اش را ابا منصور نهاد و بلقب عمدة الدن ملقب شد و او همان المسترشد باللّه است.
در رمضان اين سال امير يلبرد كشته شد، بركيارق او را كشت. وي از امراي بزرگ پدرش بود بركيارق زياده بر اقطاعي كه گوهر آئين در شحنه‌گي بغداد داشت، باو اقطاع بخشوده بود، همينكه سلطان به دقوقا رسيد آن اقطاع را از او بازستاند زيرا سخناني درباره مادر سلطان بركيارق به شناعت و زشتي رانده بود و چون بركيارق شنيد، يلبرد هم كشته شد.
در محرم اين سال، علي بن احمد بن يوسف ابو الحسن قرشي هكاري معروف به شيخ الاسلام درگذشت او مردي فاضل، عابد و بسيار شنونده (حديث) بود، جز اينكه در حديث او غرائبي بسيار بود دانسته نشد سبب آن چه ميباشد و همچنين امير ابو نصر علي بن هبة اللّه بن علي بن جعفر عجلي معروف به ابن ماكولا، مصنف كتاب «الاكمال» درگذشت، او را غلامان ترك او در كرمان كشتند، مولد او به سال چهار صد و دو بود و حافظ (قرآن) بود.
در صفر اين سال. ابو محمد عامر ضرير (نابينا) درگذشت، او فقيه شافعي و مقري قرآن خوان) و نحوي بود، و در رمضان با امام المقتدي بامر اللّه نماز ميگذارد.
در جمادي الاولي امير ابو الفضل جعفر بن المقتدي درگذشت، مادرش دختر سلطان ملكشاه بود. جعفريات بدو منسوب است.
در رجب شيخ ابو سعد عبد الواحد بن احمد بن الحسن وكيل در مخزن درگذشت
ص: 204
او فقيه شافعي و نسبت باهل علم بسيار احسان ميكرد، و در ولايت خود پسنديده اعمال بود.
در اين سال كمال الملك دهستاني كه عميد بغداد بود درگذشت.
در رمضان مشطب بن محمد حنفي در كحيل از ديار موصل درگذشت، او را خليفه به رسالت نزد بركيارق كه در موصل بود فرستاده بود و تاج الرؤساء ابو نصر بن- موصلايا همراه وي بود. شيخي بزرگ و دانشمند بود و نزد پادشاهان مكرم بود، جنازه‌اش را به بغداد بردند و نزد (مزار) ابي حنيفه بخاك سپردند.
در اين سال قاضي ابو علي يعقوب بن ابراهيم مرزباني، قاضي باب الازج درگذشت و قاضي ابو المعالي عزيزي جاي او را گرفت. ابو المعالي شافعي مذهب و اشعري و افراطي بود و او را با مردم باب الازج داستانها و سرگذشتهاي عجيبي هست.
در اين سال نصر بن الحسن بن قاسم بن الفضل ابو الليث و ابو الفتح تنكني كه او را دو كنيه بود و شرق و غرب را در سفر از زير پا رد كرده بود درگذشتند. شخص اخير صحيح (نجاري) و غيره را روايت ميكرد و مردي ثقه بود، مولدش بسال چهار صد و شش بود.
در ذي حجه ابو الفرج عبد الواحد بن محمد بن علي حنبلي فقيه درگذشت، مردي بسيار با دانش و متدين و خوش گفتار و وعظ بود
ص: 205

487 (سال چهار صد و هشتاد و هفت)

بيان خطبه بنام سلطان بركيارق‌

روز جمعه چهاردهم محرم اين سال، در بغداد خطبه بنام سلطان بركيارق فرزند ملكشاه خوانده شد. بركيارق در اواخر سال چهار صد و هشتاد و شش وارد بغداد شد و براي خليفه المقتدي بامر اللّه پيام فرستاد و از وي خواست كه بنام وي خطبه خوانده شود، و خواسته او پذيرفته شد و بنامش خطبه خوانده شد و ملقب به لقب ركن الدين گرديد.
حامل خلعت وزير عميد الدوله بن جهير براي بركيارق بود.
فرمان اين امر بر خليفه معروض شد كه بركيارق بدان آموخته شده و داناي آن باشد و در آن اثناء، چنانكه بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد، ناگهان خليفه بدرود زندگي گفت و پسرش امام المستظهر باللّه بخلافت رسيد و خلعتها و مرسومات آن براي سلطان بركيارق فرستاد و او تا ربيع الاخر اين سال در بغداد اقامت داشته و سپس از آنجا بموصل رفت.

بيان درگذشت المقتدي بامر اللّه‌

روز شنبه پانزدهم محرم اين سال امام المقتدي بامر اللّه، ابو القاسم عبد اللّه بن- الذخيرة بن القائم بامر اللّه امير المؤمنين، بمرگ ناگهاني درگذشت. فرمان
ص: 206
سلطان بركيارق براي سلطنت باو عرضه شد كه آگاه از آن گردد. المقتدي آنرا بخواند و در آن امعان نظر كرد و تعليمات داد و سپس طعام پيش آوردند و از آن بخورد و دستهاي خود بشست. شمس النهار قهرمانه (سوگلي) او در حضورش بود باو گفت:
اينها كه بر من وارد شده‌اند چه كسانند كه بي‌اجازه وارد شده‌اند؟ شمس النهار گويد: چشم باطراف دوختم چيزي و كسي را نديدم و ديدم حالش تغيير كرد و دستها و پاهايش سست شده، نيروي او منحل گرديده و بر زمين افتاد. گمان بيهوشي درباره او كردم، دكمه‌هاي جامه او را باز كردم، ديدم آثار مرگ در وجنات او آشكار گرديده و همان لحظه مرد.
شمس النهار گويد: من خويشتن داري كردم و به كنيزي كه نزد من بود گفتم: اكنون وقت جزع و فزع نيست. چون اگر شفا پيدا كند تو را خواهد كشت.
و وزير را بخواندم و او را از ماجرا آگاه كردم و شروع كردند بگرفتن بيعت براي وليعهد او، و به تغسيل و تكفين المقتدي پرداخته و المستظهر باللّه بر او نماز گذارد و او را بخاك سپردند.
سن المقتدي بهنگام مرگ سي و هشت سال و هشت ماه و هفت روز بود و مدت خلافتش نوزده سال و هشت ماه و دو روز كم بود. مادرش ام ولد ارمنيه بنام ارجوان (ارغوان) بود و قرة العين خوانده ميشد و درك خلافت فرزند خود كرد و همچنين خلافت پسر فرزندش المستظهر باللّه و خلافت پسر او المسترشد باللّه را بديد.
فخر الدوله ابو نصر بن جهير، و سپس ابو شجاع، و پس از او ابو منصور عميد الدوله ابو منصور بن جهير وزارت او كردند. ابو عبد اللّه دامغاني و پس از او ابو بكر شامي قاضيان او بودند.
دوران خلافت او خيرات بسيار و ارزاق وسيع و عظمت خلافت، بيشتر از زمان پيش از او بود و چند كوي و برزن در زمان او در بغداد ايجاد شد مانند: بصليه و قطيعه و حلبه و مقتديه و اجمه و درب القيار و خربة ابن جرده و خربة الهراس و خاتونتيين و او خنياگران و زنان فاسد را از بغداد بيرون رانده نفي بلد كرد و كوي آنها فروخته
ص: 207
شد و تبعيد شدند. و قدغن كرد كسي بدون پوشش بگرمابه داخل نشود (گويا مقصود لنگ بستن و ستر عورت باشد. م) و قلع هرج و مرج و برجهاي پرندگان نمود و مردم را از بازي با آنها (مقصود كبوترپراني است. م.) براي اينكه محارم مردم محفوظ باشند منع كرد و از ورود (فاضل) آب گرمابه‌ها بدجله جلوگيري نمود و مالگان آنها را وادار كرد چاره براي فاضل آب حفر كنند و زورق را نان را قدغن كرد كه مردان و زنان را دسته جمعي با هم سوار كنند و دستور داد كسيكه ميخواهد ماهي نمك سود بشويد بايدش به «نجمي» رفته در آنجا بشويد، مردي با اراده و بزرگ همت از مردان دودمان عباسيان بود.

بيان خلافت المستظهر باللّه‌

چون المقتدي بامر اللّه درگذشت، فرزندش ابو العباس احمد المستظهر باللّه را بخواندند و آگاه از درگذشت پدر شد، و وزير بحضور او رسيد و با او بيعت كرد و نزد سلطان بركيارق رفت و او را آگاه از ماجرا كرد و بيعت او را براي المستظهر بگرفت.
روز سوم از درگذشت المقتدي، خبر فوت او آشكارا شد. عز الملك فرزند نظام الملك وزير بركيارق و برادر او بهاء الملك و امراي سلطان و تمام ارباب مناصب: دو نقيب طراد عباسي و معمر علوي و يارانشان و قاضي القضاة و غزالي و شاشي و غيرهما از علماء حضور يافتند و در مجلس ختم شركت نمودند و بيعت كردند.
وقتي كه با المستظهر باللّه بيعت به خلافت نمودند. او شانزده سال و دو ماه داشت.

بيان كشته شدن آقسنقر قسيم الدوله و تصرف حلب و جزيره و دياربكر و آذربايجان بوسيله تتش و خطبه خواندن بنام او در بغداد

در جمادي الاولاي اين سال قسيم الدوله آقسنقر نياي پادشاهان كنوني ما (زمان مؤلف) در موصل از اولاد شهيد زنكي بن آقسنقر كشته شد.
سبب كشته شدن او تاج الدوله تتش بود كه چون بحال انهزام از آذربايجان
ص: 208
برگشت بنا را برگرد آوردن سپاهيان گذارد و سپاهي بس انبوه گرد آورد. و از دمشق رو به حلب با داشتن داعيه سلطنت حركت كرد.
قسيم الدوله آقسنقر و بوزان گرد هم آمدند. ركن الدين بركيارق آنان را با گسيل داشتن امير كربوقا كه بعد صاحب موصل شد ياري كرد و او چون بآنان پيوست همگي با هم رو به تتش گذاردند و او را نزديك به «نهر سبعين» قريب به تل السلطان كه با حلب شش فرسنگ راه فاصله داشت روبرو شده و نبرد بين هر دو گروه شروع و جنگ شدت پيدا كرد. بعضي از سپاهي كه با آقسنقر بودند سستي بخرج دادند و روي بهزيمت نهادند بقيه از آنها پيروي كردند. و هزيمت تمام شد و آقسنقر پايمردي كرد و اسير شد و او را نزد تتش بردند و باو گفت: اگر تو من دست مييافتي چه ميكردي؟ آقسنقر گفت: تو را مي‌كشتم. تتش باو گفت: من هم همان حكم ميكنم كه تو بر من ميكردي، و او را با بردباري كه او بخرج داد كشت! تتش از آنجا به حلب رفت، پيش از او كربوقا و بوزان خود را بحلب رسانده و بحفاظت شهر اقدام كردند تتش آن را محاصره كرد و در جنگ آنقدر پافشاري نمود تا آن را گرفت. آن كس كه در «قلعة الشريف» مقيم بود شهر را باو تسليم نمود و وارد شهر شد و كربوقا و بوزان را به اسارت گرفت و كس فرستاد كه حران و رها تسليم او كنند و اين هر دو شهر از بوزان بود. مردم امتناع ورزيدند، پس تتش بوزان را كشت و سر او را براي مردم حران و رها فرستاد و هر دو شهر تسليم او شدند.
و اما كربوقا را به حمص فرستاده در آنجا زنداني كرد و در زندان بود تا اينكه ملك رضوان پس از كشته شدن پدرش تتش او را از زندان بيرون آورد.
قسيم الدوله از جهت سياست براي رعاياي خود و حفظ آنها از بهترين امراء بود و قلمرو او برخوردار از ارزاني و عدل و داد و امنيتي گسترده و وسيع بود و بر مردم هر روستا از بلاد خود شرط كرده بود، هر گاه يكي از آنها چيزي از او گرفته شود و بيكي از مردم تجاوز شود، همه مردم آن روستا آنچه اموال از كسي و زياد گرفته شده تاوان آن را بدهند. كارواني چون به روستائي از بلاد او ميرسيدند، در آنجا رحل
ص: 209
اقامت افكنده ميخوابيدند و مردم روستا از كاروانيان پاسداري ميكردند تا اينكه كوچ كنند، و راه را جملگي امن كرده بود، و اما وفاداري او و پيمان نگهداري افتخار او همين بس كه در حفظ خاندان سرور و ولي نعمت خود كشته شد.
همينكه تتش حران و رها را تصرف نمود بديار جزيره‌اي رفته همه را متصرف شد، سپس دياربكر و خلاط را بگرفت و به آذربايجان رفت و تمام بلاد آن استان را تصرف نمود و پس از آن به همدان رفت و آنجا را هم تصرف كرد. در آنجا فخر- الملك پسر نظام الملك را بديد، فخر الملك در خراسان بود، از خراسان بسوي سلطان بركيارق رفت كه باو خدمت كند. امير قماج از سپاه محمود پسر سلطان ملكشاه در اصفهان باو برخورد و فخر الملك را غارت كرد. و فخر الملك گريخت و جاني سالم از چنگ او بدر برد، و بهمدان آمد. در آنجا مصادف با تتش شد. تتش خواست او را بكشد، ياغي سيان شفاعت او كرد، و به تتش گفت: او را وزير خود كند، چون مردم بخاندان او متمايل هستند، پس او را وزير خود كرد. تتش او را به بغداد فرستاد و از خليفه المستظهر باللّه خواست كه بنام او خطبه خوانده شود. در آن موقع شحنه بغداد ايتكين جب بود، فخر الملك ملازم خدمت در ديوان گرديد و درخواست و انجام رسالت خويش پافشاري كرد. در آنجا بعد از آنكه شنيدند بركيارق از سپاه عم خود تتش چنانكه ياد خواهيم كرد، شكست خورده و منهزم شده است، خواست او را پذيرفتند.

بيان انهزام بركيارق از عم خود تتش و پس از آن تصرف اصفهان بوسيله بركيارق‌

در شوال اين سال، بركيارق از سپاه عم خود تتش، شكست خورد و منهزم شد.
بركيارق در نصيبين بود و همينكه شنيد عمش رو بآذربايجان روانه شده است، او هم از نصيبين حركت كرد و از شهري واقع در بالاي موصل از دجله گذشت و به اربل و از آنجا به شهر سرخاب بن بدر عزيمت كرد تا اينكه ميان او و عم وي نه فرسنگ بيش مسافت نمانده بود.
ص: 210
بركيارق هزار تن مرد بهمراه داشت. و عم او با پنجاه هزار مرد بود. امير يعقوب بن- ابق از سپاه عم او بسوي او رفته وي را سخت در فشار گذاشت و منهزمش كرد و بار و بنه او را غارت نمود. با بركيارق بجز برسق و كمشتكين جاندار و يارق كه از بزرگان امراء بودند كسي بجاي نماند، بركيارق به اصفهان رفت.
خاتون مادر برادر او محمود، چنانكه ياد خواهيم كرد، درگذشته بود.
برادرش محمود از ورود او بشهر مانع شد، سپس به نيرنگ كه او را دستگير كنند اجازه ورود او بشهر داده شد. همينكه بشهر نزديك شد، برادرش محمود از او پيشواز كرد و ملاقاتش نمود و وارد شهر شد و او را احاطه كردند.
اتفاق چنين رويداد كه برادر او محمود تب كرد و مبتلا به آبله شد. امراء خواستند چشمان بركيارق را ميل بكشند، امين الدوله ابن تلميذ طبيب بآنها گفت:
ملك محمود مبتلا به آبله شده است و چنين مينمايد كه از اين بيماري سلامت نماند و چنين مي‌بينم كه شما ميل نداريد و بدتان ميآيد كه تاج الدوله بلاد را تصرف كند، نسبت به بركيارق شتاب‌زدگي روا مداريد، اگر محمود درگذشت او را بپادشاهي گزين كنيد، و هر گاه محمود سلامت ماند، شما قادر هستيد او را ميل بكشيد. در سلخ شوال محمود درگذشت. و اين پيش آمد براي بركيارق فرج بعد از شدت بود. و بركيارق بماتم برادر نشست.
مولد محمود بسال چهار صد و هشتاد بود. مؤيد الملك فرزند نظام الملك نزد او رفت، در ذي حجه وزارت او كرد. برادر او عز الملك پسر نظام الملك، هنگامي كه با بركيارق در موصل بود درگذشت و جنازه او را به بغداد برده در نظاميه بخاك سپردند.
عز الملك زيباترين مردم و بهترين آنها صورتا و سيرتا بود، و بمردم آنچه برات بامضاي پدرش بدست داشتند، از دارائي شخصي خود به پرداخت و از جمله در بغداد دويست «كر» (كر واحد وزن است كه تعريف آن كرده‌ايم. م.) غله و هيجده هزار دينار اميري بود كه بپرداخت.
پس از محمود، بركيارق مبتلا به بيماري آبله شد ولي بهبود يافته و سلامت ماند.
ص: 211
همينكه بهبود يافت مؤيد الملك وزير او با امراي عراق و خراسان مكاتبه و از آنان استمالت كرد. تمام آنان به بركيارق روي آورند، شأن او بزرگي يافت و سپاهش افزون گرديد.

بيان درگذشت امير لشكريان در مصر

در ذي قعده اين سال امير لشكريان بدر الجمالي فرمانرواي لشكر مصر، در سني متجاوز از هشتاد سالگي درگذشت. در دولت المستنصر حاكم فقط او بود و كارها باو رجوع ميشد.
در سال چهار صد و پنجاه و پنج به استانداري شام تعيين گرديد. و ميان او و رعايا و سپاهيان در دمشق ماجراهائي رويداد كه از بروز آنها بر خود بترسيد و از دمشق گريزان بيرون شد. و سپاه گرد آورد و متشكل ساخت و بدمشق آمد و در سال چهار صد و پنجاه و شش بر سراسر شام چيره گرديد. پس از آن براي بار ديگر اهالي دمشق به مخالفت با او سر برداشتند و در سال چهار صد و شصت، از آنجا گريخت و عامه و سپاهيان كاخ امارت را (در دمشق) كوبيده ويران كردند، سپس بدر الجمالي امير لشكريان بمصر رفت و در آنجا مدارج ترقي را پيموده صاحب امر و نهي شد.
علقمه بن عبد الرزاق عليمي گويد، بديدار بدر الجمالي بمصر رفتم، اشراف مردم و بزرگان و شاعران را بديدم بر در خانه‌اش گرد آمده و ديدار بدر بر آنها بدرازا كشيده و باو نرسيده‌اند.
علقمه گويد: من در احوال آن گروه تأمل ميكردم كه ناآگاه بدر بيرون شد كه به شكار برود، علقمه در اثر او براه افتاد و بانتظار به ايستاد تا از شكار برگشت.
همينكه نزديك رسيد، علقمه بر بلندي از زمين ايستاده و اشارت به رقعه‌اي كه داشت نمود و چنين سرود:
نحن التجار و هذه اعلافنادر وجود يمينك المبتاع
قلب و فتشها بسمعك انماهي جوهر تختاره الاسماع
ص: 212 كسدت علينا بالشآم و كلماقل النفاق تعطل الصناع
فاتاك يحملها اليك تجارهاو مطيها الامال و الاطماع
حتي اناخوها ببابك و الرجامن دونك السمسار و البياع
فوهبت ما لم يعطه في دهره‌هرم و لا كعب و لا القعقاع
و سبقت هذا الناس في طلب العلي‌فالناس بعدك كلهم اتباع
يا بدر اقسم لو بك اعتصم الوري‌و لجوا اليك جميعهم ما ضاعوا مفاد اين ابيات به فارسي چنين است: ما بازرگان هستيم و اين بند و بار ما (اشارت بهمان رقعه است م.) گوهري است كه بخشايندگي تو خريدار آنست، دل است و بگوش (هوش) بازرسي كن كه آن را گوهري خواهي ديد كه گوشها آن را گزين ميسازند، بسوي تو آمدند و بازرگانانش آن (سخن) را براي تو بهمراه آورده و هدف‌شان اميدها و چشمداشتي است كه دارند، تا آنجا كه همگان بر در (دولت سراي) تو گرد آمدند و كه جز تو خريدار (سخن) اميدوارند نبوده باشد. آنچه تو بخشيدي روزگاران چنان نبخشيده است، و از مردم در راه سربلندي پيشي جستي، و آنها پس از تو همگي پيروان هستند، اي بدر سوگند ياد ميكنم هر گاه تمام (بشريت) بتو متوسل شوند و پافشردگي كنند، چيزي گم نكرده باشند.
بر دست بدر بازي (شكاري) بود، آن را بينداخت و از لشكر جدا شد و اين ابيات را تكرار كرده ميخواند تا اينكه در نشستنگاه خويش مستقر شد و بنشست، سپس به گروهي از غلامان و خواص خود گفت: هر كس مرا دوست دارد، اين شاعر را خلعت همي دهد. علقمه چون از نزد او بيرون شد، هفتاد استر كه خلعتها و هدايا حمل ميكردند با خود بهمراه داشت، و بدر امر كرد ده هزار درهم باو بدهند و دادند و از نزد او بيرون شد و بسياري از آنچه بوي داده شده بود بر شاعران پخش كرد. همينكه بدر درگذشت پسرش الفضل جاي پدر بگرفت
.
ص: 213

بيان درگذشت المستنصر و جانشيني فرزندش المستعلي‌

در هيجدهم ذي حجه اين سال، المستنصر باللّه ابو تميم معد ابن ابي الحسن علي الظاهر لاعزاز دين اللّه علوي فرمانرواي مصر و شام درگذشت، مدت خلافتش شصت سال و چهار ماه بود، و عمر او هفتاد و شش سال و اوست كه بساسيري، چنانكه ياد كرديم، در بغداد بنام او خطبه خواند.
حسن صباح رئيس اين طايفه (فرقه) اسماعيليه بود. و در كسوت بازرگاني قصد المستنصر نمود و با او ديدار كرد، و درباره دعوت بنام او در ايران گفتگو كرد، و سپس برگشت، و به پنهاني مردم را دعوت كرد، سپس دعوت آشكارا ساخت، و چنانكه گفتيم، دژها تصرف كرد، حسن به المستنصر گفت: امام من بعد از تو چه كس خواهد بود؟ المستنصر گفت: فرزندم «نزار» و او بزرگترين فرزندان من است.
اسماعيليه تا بامروز به زمان ما (زمان مؤلف م.) از امامت نزار سخن گويند.
المستنصر (در دوران خلافتش) سختيها و مخاطراتي بديد، و شكافها در ديار مصر عليه او پديد آمد و اموال و ذخاير بيرون ريخت تا اينكه براي او جز سجاده‌اي كه روي آن مي‌نشست بجاي نماند و با اين همه شكيبا بود و سر فرود نياورد. بيان اين احوال در رويدادهاي سال چهار صد و شصت و هفت كرديم.
همينكه درگذشت پسرش ابو القاسم احمد المستعلي باللّه جاي پدر را گرفت، مولد او در محرم سال چهار صد و شصت و هفت بود، المستنصر در زمان حيات خود، پسرش نزار را بخلافت وليعهد خود كرده بود، افضل (پسر بدر الجمالي) او را خلع نمود و با المستعلي باللّه بيعت كرد.
سبب خلع او بوسيله افضل اين بود، كه در روزگار المستنصر يكبار افضل سوار شده و وارد دهليز كاخ از «باب الذهب» سواره وارد شد و نزار در حال بيرون شدن از كاخ بوده راهرو تاريك بود و افضل نزار را نديد، نزار بانگ زد: پياده شو اي ارمني سگ از اسب، چقدر تو بي‌ادبي! افضل كينه او بدل گرفت و چون المستنصر
ص: 214
درگذشت، از ترس جان خود او را خلع كرد و با المستعلي باللّه بيعت نمود.
نزار به اسكندريه گريخت. در اسكندريه ناصر الدوله اقتكين حكمران بود، مردم اسكندريه با نزار بيعت كردند، و او را المصطفي لدين اللّه ناميدند، براي مردم خطبه خواند و افضل را لعن كرد و نيز قاضي جلال الدوله بن عمار قاضي اسكندريه او را ياري كرد. افضل رو به اسكندريه نهاد و اسكندريه را محاصره كرد و از آنجا شكست خورده برگشت سپس بر تعداد سپاهيانش بيفزود و كرت ديگر باسكندريه رفته، آنجا را محاصره كرد و اسكندريه را بگرفت و افتكين را دستگير نمود و او را كشت. المستعلي نزار را بگرفت و ديواري بر روي او بنا كرده درگذشت و قاضي جلال الدوله بن عمار و هر كس كه نزار را ياري كرده بود بكشت.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در ربيع الاخر اين سال يكي از يهوديان در غرب بخواب ديد كه آنها (يهوديان) طيران خواهند كرد. يهود يارا از آن رؤيا آگاه ساخت، اموال و ذخاير خود بخشيدند و در انتظار پرواز نشستند، ولي پروازي روي نداد و بين ملل ديگر مضحكه واقع شدند.
در اين ماه در شام زلزله‌هاي پياپي كه مدتش هم طول مي‌كشيد رويداد ولي خرابي زيادي ببار نياورد.
در اين سال فتنه ميان اهالي نهر طابق و اهالي باب الارجا روي داد، نهر طابق بآتش كشانده شد و مبدل به تل خاكستر گرديد، همينكه اين آتش‌سوزي رخ داد «يمن» رئيس شرطه (پليس) از دجله گذشته و مردي را كه پنهان شده بود كشت، مردم از او متنفر شدند و روز سوم عزل شد.
در اين سال محمد بن ابي هاشم حسيني امير مكه درگذشت سن او متجاوز از هفتاد سال بود، چيزي ستودني ندارد، و در سال چهار صد و هشتاد و شش بعضي از حاجيان را غارت و خلق بسياري از آنها را كشت.
ص: 215
در ربيع الاول اين سال، سلطان بركيارق عم خود تكش را كشت و جنازه‌اش بآب سپرد و پسرش را هم با او كشت. ملكشاه او را دستگير و چشمان او را ميل كشيده و در دژ تكريت او را زنداني كرده بود. همينكه بركيارق بپادشاهي رسيد، او را به بغداد حاضر كرد و همچنان كه با او در حركت بود، بركيارق به نامه‌هائي از برادر او تتش دست يافت كه او را به پيوستن بخود برانگيخته است. و گفته شده كه او ميخواست به بلخ برود زيرا كه خانواده‌اش او را ميخواستند، بركيارق او را كشت، همينكه، نعشش را بآب سپرد در سر من راي باقي ماند، از آنجا جنازه‌اش بگرفتند و ببغداد برده و نزد مزار ابي حنيفه بخاك سپردند.
در جمادي الاخره اين سال پيكاري ميان امير انر و تورانشاه پسر قاورت بيك رويداد.
تركان خاتون جلاليه مادر محمود بن ملكشاه امير انر را با سپاهي گسيل داشته بود كه بلاد فارس از تورانشاه بگيرد. امير انر تدبير امور بلاد فارس به نيكي نتوانست بكند، سپاهيان از او بوحشت دچار شدند و گرد تورانشاه جمع آمدند و انر را هزيمت دادند بعد از آن شكست انر، تورانشاه يك ماه بيشتر زنده نماند و از تيري كه بوي اصابت كرده بود درگذشت.
در اين سال اسپهبد بن ساوتكين، بر شهر مكه كه خدا آن را حراست كناد، به زور چيره شد و مكه را تصرف كرد و امير قاسم بن ابي هاشم علوي حكمران مكه بگريخت و اسپهبد تا شوال در آنجا اقامت داشت. امير قاسم گروهي گرد آورده و در عسفان، اسپهبد را در تنگنا گذارد، جنگ ميان آنها در شوال اين سال رخ داد و اسپهبد شكست خورد و منهزم گرديد و قاسم وارد مكه شد. اسپهبد به شام و از آنجا به بغداد رفت.
در رجب اين سال آتيكين شحنه بغداد گاوچاه باب البصره را بآتش كشاند، و سبب آن اين بود كه نقيب طراد زيني نويسنده‌اي (دبيري) داشت بنام ابن منان و كشته شد، نقيب كس نزد شحنه فرستاد و درخواست كرد كه در اين باره اجراي
ص: 216
سياست نمايد. شحنه صاحب خود محمد را فرستاد، اهالي باب البصره او را سنگباران كردند و سر و كله خونين نزد سرور خود بازگشت و از آنها شكايت كرد، برادر خود را امر كرد قصد آنها كند و براي عملي كه كرده‌اند مجازاتشان نمايد، او با گروه زيادي بسوي آنها رفت اهالي كرخ هم بدنبال آنها براه افتاده و آتش زدند و غارت كردند، خليفه كس نزد شحنه فرستاد كه دست از آنها بدارد و او هم دست برداشت.
در رمضان اين سال تركان خاتون جلاليه درگذشت. او دختر طفغاج خان و از دودمان افراسياب ترك (توراني) بود. در اصفهان بود كه آهنگ آن كرد نزد تاج الدوله تتش رفته و باو به پيوندد، بيمار و بستري شد و درگذشت و به امير انرو امير سرمز شحنه اصفهان وصيت كرد كشور را براي فرزندش محمود حفظ كنند.
ديگر چيزي در اختيار او بجاي نمانده بود جز قصبه اصفهان و ده هزار سوار ترك در ذي قعده اين سال ابو الحسين بن موصلايا كاتب الزمام در بغداد درگذشت
.
ص: 217

488 (سال چهار صد و هشتاد و هشت)

بيان ورود گروهي از تركان به افريقيه و ماجراي آنها

در اين سال شاهملك ترك نسبت به يحيي بن تميم بن معز بن باديس غدر كرد و دستگير شد.
شاهملك از فرزندان يكي از امراي ترك در بلاد شرق بود. در شهر او كاري براي او رويداد كه مقتضي بيرون شدن وي از آنجا بود و با يكصد سوار بمصر رفت و افضل امير لشكريان گراميش داشت و اقطاع و مالي بوي بخشود، سپس از او خبرهائي شنيد و آگاه از عللي شد كه موجب بيرون راندن وي از مصر گرديد.
شاهملك و يارانش از مصر گريختند، و نيرنگي بكار بردند تا اينكه سلاح و اسباني بدست آوردند و رو به مغرب نهادند و به طرابلس غرب رسيدند. مردم طرابلس از والي خود متنفر بودند. آنها را بشهر وارد كردند و والي خود را بيرون راندند و شاهملك امير شهر شد.
تميم اين خبر را شنيد و سپاهيان بدان صوب گسيل داشت. و طرابلس را محاصره كردند و تركها را در تنگنا قرار داده و شهر را گشودند. شاهملك و همراهانش با فاتحان به مهديه وارد شدند تميم از ديدار او و يارانش خرسند گرديد و گفت:
ص: 218
يكصد فرزند امروز براي من زاده شد. اينان تيراندازاني بودند كه تيرشان بخطا نميرفت.
چند روزي بيش نپائيد كه ماجرائي رويداد و تميم تغيير عقيده نسبت بآنها پيدا كرد. شاهملك بدانست. او مرد هوشمند و خبيثي بود.
يحيي بن تميم بقصد شكار با گروهي از اعيان و يارانش حدود يكصد سوار بيرون شد و شاهملك هم با او بود. پدرش تميم باو سپرد كه نزديك شاهملك نشود. يحيي پند پدر نپذيرفت. همينكه در طلب شكار بدور دستها رفتند، شاهملك باو خيانت كرد و او را دستگير نمود، او را با يارانش كه بهمراه بودند گرفت و بشهر سفاقس رفت.
خبر به تميم رسيد، سوار شد و سپاهيان در اثر آنها روانه كرد و لكن بآنها دسترس پيدا نكردند.
شاهملك با يحيي بن تميم به سفاقس رسيدند، حكمران آنجا كه نامش حمو بود و با تميم هم مخالفت كرده بود، او را پيشواز كرد و بديد و پياده در ركابش براه افتاد و دستش را بوسيد و او را بزرگ داشت و بندگي خويش را نسبت باو اعتراف كرد. و روزي چند نزد او اقامت كرد.
پدرش تميم، از او يادي نكرد. تميم او را به ولي عهدي خويش معين كرده بود.
همينكه دستگير شد پسر ديگر خود را كه نامش «المثني» بود بجاي او برقرار كرد.
از آن سوي حكمران سفاقس از يحيي برجان خود بترسيد كه مبادا سپاهيان وي و اهل شهر بر او شورش كنند و يحيي را برگزيده و شهر بتصرف او بدهند. پس نامه‌اي به تميم نوشت و تقاضا كرد كه تركها و فرزندانشان را به سفاقس بفرستد تا او هم پسرش يحيي را نزد پدر بفرستد.
تميم بعد از خودداري از پذيرفتن آن تقاضا، سرانجام پذيرفت و يحيي برگشت. پدرش مدتي از ملاقات با او خودداري كرد. پس از آن يحيي بحال خود بازگشت و تميم از او راضي شد.
ص: 219
تميم سپاهي مجهز كرد و به سفاقس گسيل داشت و يحيي هم با آن سپاه بود و بدان ناحيت رفته و آنجا را از راه خشكي و دريا محاصره كردند و بر تركها سخت گرفته آنها را در تنگنا گذاردند و دو ماه محاصره طول كشيد تا اينكه بر آن چيره شدند.
تركها آنجا را ترك كرده به قابس رفتند.
چون تميم از پسرش يحيي راضي شد، اين امر بر فرزند ديگرش المثني گران آمد و او را دچار شك نمود و خويشتن داري نتوانست بكند. تغيير احوال او به پدرش تميم گزارش شد كه دل او دگرگونه شده است. امر كرد او و خانواده او با يارانش بيرون رانده شده از مهديه اخراج شوند. او هم با كسان خود سوار بر كشتي شده به سفاقس رفت. عامل آنجا امكان ورود او بشهر برايش ميسر نكرد و مانع از ورود او شد. پس قصد شهر قابس كرد، در آنجا اميري حكومت ميكرد كه نامش تكين بن كامل دهسماني بود، او المثني را فرود آورد و تكريم نمود. المثني خروج با او را به سقاقس و مهديه بنظرش خوشايند جلوه‌گر نمود و او را به طمع تصرف آنها انداخت و هزينه سپاه را هم تضمين كرد.
تكين آنچه ميتوانست افراد گرد آورد و به سفاقس روي نهاد. شاهملك ترك و يارانش نيز با آنها بودند و بر سفاقس فرود آمدند و بنا را بجنگ و ستيز با مردم آن ناحيت گذاردند.
تميم اين خبر بشنيد و سپاهي متشكل و مجهز بساخت. المثني همينكه اين خبر شنيد او و همراهانش دانستند كه ياراي برابري با آن سپاه را ندارند، پس رو به مهديه نهادند و در آنجا فرود آمده و بناي نبرد را گذاشتند فرماندهي در آن نبرد در مهديه با يحيي بن تميم بود و آنقدر در آن معركه شهامت و شجاعت و دورانديشي و حسن تدبير از خود نشان داد كه آن گروه (مهاجم) بمقصود نرسيدند و با نوميدي بازگشتند.
المثني آنچه از مال و غيره بهمراه داشت تلف شد و كار يحيي بزرگي يافته و بهمه جهت مورد توجه واقع شد
.
ص: 220

بيان كشته شدن احمد خان حكمران سمرقند

در محرم اين سال احمد خان حكمران سمرقند كشته شد. لشكريان از او تنفر پيدا كردند و او را متهم به فساد عقيده كرده گفتند: او زنديق است.
سبب آن رويداد اين بود كه سلطان ملكشاه، چون سمرقند را گشود و احمد خان را اسير كرد گروهي از ديلميان را براي مراقبت و زير نظر گرفتن او گماشت. آن گروه معتقدات خود را براي او خوشايند جلوه‌گر نمودند و او را به اباحه (جايز دانستن كارهاي غير مشروع) منحرف نمودند، و همينكه به سمرقند بازگشت و از او كارهائي آشكارا ميشد كه دلالت بر دست شستن وي از دين ميكرد. و چون يارانش از او متنفر شدند و تصميم بكشتن او گرفتند، به مستحفظ دژ كاسان كه طغرل ينال‌بيك بود گفتند: اظهار عصيان كند تا اينكه احمد خان باتفاق آنها براي سركوبي عصيان و جنگ با او بدان صوب بيايد و همينكه با قلعه‌نشينان به نبرد پرداخت سپاه بر او دست يافته او را دستگير كردند و بسمرقند برگشتند. و قضاة و فقهاء را حاضر نموده در محضر آنها دشمناني را برانگيختند كه عليه او دعوي زنديق بودن اقامه كند، و كردند. و احمد آن تهمت را كرد. گروهي عليه او گواهي داده و فقهاء كشتن او را فتوي دادند، پس او را خفه كرده پسر عمش مسعود را بجاي او نشانده از وي اطاعت نمودند.

بيان آنچه يوسف بن آبق در بغداد كرد

در صفر اين سال پادشاه تتش يوسف بن آبق تركمن را به شحنه‌گي بغداد گسيل داشت. گروهي از تركمانها با وي بودند از ورود او به بغداد جلوگيري شد، و از آن سوي صدقة بن مزيد حكمران حله وارد شد. او از تتش بدش ميآمد، در بلاد خود هم بنام او خطبه نخواند. همينكه ابن آبق اين خبر شنيد به راه خراسان برگشت و «باجسرا» را بباد نهب و غارت گرفت. سپاهيان پادگان در بعقوبا با او جنگ
ص: 221
كردند. آنها را هزيمت داد و ببدترين شكل آنها را غارت كرد و تركمانها گرد او افزون شدند و به بغداد برگشت.
صدقة به حله برگشته كه يوسف بن آبق وارد بغداد شد و خواست آنجا را غارت كرده دمار از روزگار مردم درآورد. اميري كه با او همراه بود او را از اين كار منع كرد. سپس خبر كشته شدن تتش باو رسيد، پس از بغداد بموصل و از آنجا به حلب رفت.

بيان جنگ ميان بركيارق و تتش و كشته شدن تتش‌

در صفر اين سال، تتش بن الب ارسلان كشته شد.
سبب آن اين بود، چون بنحوي كه بيان كرديم، سلطان بركيارق را هزيمت داد از محل آن واقعه به همدان رفت، در آنجا امير آخر تحصن اختيار كرده بود، تتش از آنجا عزيمت كرد. امير آخر براي دست‌يابي بار و بنه او بدنبال او رفت.
تتش برگشته او را شكست داد و آخر بهمدان بازگشت، و از تتش زينهار خواست و باو تأمين داده و همراه او شد. بركيارق بيمار شد، و تتش از بيماري او آگاه شد و رو به اصفهان رفت. امير آخر از او اجازت گرفت كه به جرباذقان (گلپايگان) برود كه در آنجا ضيافتي بر پا نمايد و نيازمنديهاي آن فراهم آورد. تتش بوي اجازت داد و بدان صوب رهسپار گرديد و از آنجا به اصفهان رفت و خبر تتش را بآنها داد.
تتش از عزيمت امير آخر آگاه شد، جرباذقان را بباد غارت گرفت و به ري رهسپار شد و با امرائي كه در اصفهان بودند، مكاتبه كرد و آنان را به طاعت خود بخواند كه مال بسيار بدانها ارزاني خواهد داشت.
بركيارق در آن موقع مبتلا به بيماري آبله بود، امراء به تتش پاسخ دادند و نويد دادند كه باو خواهند پيوست همينقدر منتظرند به‌بينند سرنوشت بركيارق (از آن بيماري) چه خواهد بود.
ص: 222
همينكه بركيارق بهبود يافت به تتش پيام فرستادند كه ميان ما جز شمشير (حاكمي) وجود نخواهد داشت. و با بركيارق از اصفهان با عده كمي حركت كردند. همينكه به جرباذقان رسيدند، سپاهيان از هر سوي و تمام جهات روي بآنها آوردند تا اينكه تعدادشان به سي هزار نفر بالغ گرديد و در موضعي نزديك به ري هر دو گروه با هم روبرو شدند، سپاه تتش شكست خورد و منهزم شد و لكن خود پافشردگي نمود و كشته شد. آورده‌اند كه يكي از ياران آقسنقر حكمران حلب بكين خواهي سرور خود (آقسنقر) او را كشت.
فخر الملك پسر نظام الملك كه با تتش بود، دستگير شده، پس او را آزاد كردند و امر سلطنت براي بركيارق استقرار يافت و استوار گرديد. اگر خدا كاري را بخواهد اسبابش را هم فراهم مينمايد. ديروز از عم خود تتش هزيمت يافت و با عده قليلي خود را باصفهان رساند و كسي او را دنبال نكرد. و هر گاه بيست نفر سوار دنبالش كرده بودند دستگير شده بود. زيرا كه چند روزي پشت دروازه اصفهان متوقف بماند و وقتي هم او را بشهر اصفهان راه دادند امراء خواستند چشمان او را ميل بكشند، و چنين اتفاق رويداد كه روز دوم ورود او به اصفهان برادرش تب كرد و آبله گرفت و مرد. و او بجايش بر تختگاه ملك نشست، سپس خود او مبتلا به بيماري آبله و سرسام شد و بهبود يافت و از زماني كه عمش او را شكست داد تا زماني كه بهبود يافت و از اصفهان عزيمت كرد و در مدت چهار ماه عمش از جا تكان نخورد و كاري صورت نداد و چنانچه موقعي كه مريض بود، قصد او كرده بود يا وقتي كه برادر او بيمار شد حركتي از خود ميكرد، كشور را تصرف ميكرد.
و للّه سر في علاك و انماكلام العدي ضرب من الهذيان مفاد اين بيت بفارسي چنين است كه:
«خداي را سرّي در بلند ساختن تو باشد. و سخن بدخواه گونه‌اي از هذيان گوئي است»
ص: 223

بيان حال ملك رضوان و برادرش دقاق پس از كشته شدن پدرشان‌

تاج الدوله تتش به يارانش وصيت كرده بود كه بعد از او پسرش ملك رضوان جانشين او خواهد بود، و پيش از شروع پيكاري كه در معركه آن كشته شد. از بلد جبل (بظن غالب همدان بايد باشد م.) در اين باره بوي نامه نوشت و امر كرد به عراق برود و در (بغداد) در دار المملكه اقامت گزيند. او هم با گروه بسياري بدان صوب رفت. از جمله كسانيكه همراهش بودند ايلغازي پسر ارتق بود. او نزد تتش رفته و لكن تتش او را نزد فرزند خود رضوان بجاي گذاشت و ديگر امير و ثاب- بن محمود ابن صالح بن مرداس و غيرهما بودند. همينكه نزديك به «هيت» شد خبر كشته شدن پدرش باو رسيد، پس به حلب برگشت، مادرش هم بهمراهش بود و حلب را تصرف كرد. در حلب ابو القاسم حسن بن علي خوارزمي حكومت داشت.
حكومت آنجا را تتش باو واگذار كرده بود كه بر شهر و قلعه آن حكومت داشته باشد شوهر مادرش، جناح الدوله حسين پسر ايتكين به رضوان پيوست. او با تتش در اردوگاه همراه بود و از آن معركه جان سالم بدر برده بود و نيز دو برادر صغير رضوان هم با او بودند كه نامشان: ابو طالب و بهرام بود. آنها همگي بگونه مهمان نزد ابي القاسم خوارزمي كه حكومت شهر با او بود ميزيستند. جناح الدوله از مغاربه استمالت كرد. اكثر سپاهيان در قلعه مغاربه بودند. همينكه شب فرا رسيد، بنام ملك رضوان شعار دادند و ابي القاسم را احاطه كرده گرفتند و نزد رضوان فرستادند و او بدلجوئي او پرداخت و پوزش خواست. خوارزمي پوزش او را پذيرفت و بنام رضوان بر منابر حلب و توابع آن خطبه خوانده شد. پيش از آن بنام او خطبه خوانده نميشد بلكه بعد از كشته شدن پدرش بدو ماه خطبه بنام پدرش خوانده ميشد.
جناح الدوله با نيكرفتاري بتدبير كار ملك پرداخت. امير باغيسيان بن-
ص: 224
محمد بن الب تركمان حكمران انطاكيه در آغاز به مخالفت سر برداشت و سپس با آنها صلح كرد و بملك رضوان مشورت داد كه قصد دياربكر كند زيرا كه آنجا خالي از وجود حكمراني كه آن را حفظ كند ميباشد و همگي رو بدان سوي نهادند. امراي اطراف كه تتش آنها را تعيين كرده بود، بر آنها وارد شدند و قصد سروج نمودند.
امير سقمان فرزند ارتق نياي اصحاب امروزي (زمان مؤلف) حصن جلو افتاده سروج را گرفت و آنان را مانع از ورود بدان نقطه شد. اهالي شهر نزد رضوان آمدند و شكايت و دادخواهي از سپاهيان او كردند كه غلات آنها را به تباهي كشانده‌اند و تقاضا كردند از آن نقطه كوچ كند. رضوان از آنجا به رها رفت.
در رها مردي بود كه «فارقليط» ناميده ميشد و رها را از جانب «بوزان» در تضمين خود داشت او با مسلمانان بجنگ و ستيز پرداخت و در دژ آنجا پناهنده شد.
از «فارقليط» شجاعتي ديدند كه گمان آن از او نميكردند. پس از آن رضوان آنجا را تصرف كرد. باغيسيان از رضوان خواست كه دژ را باو واگذار كند. و رضوان آنجا را باو بخشيد، و او دژ را تحويل گرفت و باستحكاماتش افزود و مردان (محافظ) را مرتب كرد.
مردم حران بآن‌ها پيام فرستادند و خواستند به حران بيايند تا آنجا را تسليم آنها كنند.
«قراجه» امير حران بشنيد و آگاه شد و ابن مفتي را در اين كار متهم كرد.
ابن مفتي كسي بود كه تتش باو اعتماد كرده محافظت شهر را باو واگذار كرده بود امير قراجه او را با برادرزاده‌هايش گرفته بدارشان آويخت.
خبر به رضوان رسيد، در آن حيص و بيص جناح الدوله و باغيسيان با يك ديگر اختلاف پيدا كرده بودند و هر يك براي ديگر نيت غدر و خيانت در نهان داشت.
جناح الدوله به حلب گريخت، و وارد آنجا شد و با همسر خود مادر ملك رضوان ديدار كرد. رضوان و باغيسيان با عبور از فرات رو بحلب رفتند، و شنيدند جناح الدوله پيش از آنها بآنجا وارد شده است. باغيسيان ملك رضوان را ترك كرده به انطاكيه رفت
ص: 225
و اما دقاق پسر تتش او را پدرش نزد عمويش سلطان ملكشاه به بغداد فرستاده بود، و دختر سلطان را بعقد زواج او درآورد و بعد از درگذشت سلطان با خاتون جلاليه و پسرش محمود باصفهان رفت. در آنجا به پنهان نزد سلطان بركيارق رفته و با او همراه شد، سپس به پدرش پيوست و با او در معركه‌اي كه تتش پدرش كشته شد حاضر بود.
همينكه پدرش كشته شد يكي از غلامان پدرش كه نامش ايتكين حلبي بود او را گرفته با خود بحلب بر دو نزد برادرش ملك رضوان اقامت گزيد. امير ساوتكين مستخدم استاندار در قلعه دمشق، پنهاني به دقاق نامه نوشت و او را دعوت كرد بيايد دمشق را بگيرد. دقاق پنهاني از حلب گريخت و بشتاب بسمت مقصود رفت.
برادرش رضوان گروهي چابك سوار بدنبالش فرستاد باو نرسيدند.
همينكه بدمشق رسيد، ساوتكين خادم از ديدارش بسي ابراز شادماني و ملاقاتش كرد. همينكه وارد دمشق شد باغيسيان براي او پيام فرستاد كه ملك دمشق را شخصا و جدا از برادرش رضوان در تصرف داشته باشد.
اتفاق چنين رويداد كه در آن اثناء معتمد الدوله طغدكين با گروهي از خواص تتش و سپاه او كه بسلامت مانده بودند، بدمشق رسيد، او با سرور خود (تتش) گواه معركه جنگ بود و تاكنون در اسارت مانده و از اسارت خلاصي يافته و بدمشق روي نهاد و چون بآنجا رسيد، ملك دقاق و ارباب دولتش از او پيشواز كردند و در تكريم وي مبالغه نمودند. طغدكين شوي مادر دقاق بود و باينجهت مايل باو شد و حكومت او را در بلادش نيرو بخشيد كه در كار كشتن ساوتكين خادم تدبير كرده او را كشتند. باغيسيان از انطاكيه رو بآنها گذارد. ابو القاسم خوارزمي هم با او بود و او را وزير دقاق نموده در دولت حكم او را استوار داشت